آینه عبرت

سریال آینه عبرت را یادتان میاید که یک آتقی معتاد داشت و زن بدبخت و بعد هم جزییاتش؟ من خیلی کوچک بودم. فکر کنم پنج یا شش سال.
بابا آسم دارد. آن وقتها خیلی شدید تر بود. از وقتی آمدیم اینجا خیلی بهتر شده. یعنی دیگر سالی یکبار هم از آن اسپری ها – که من را همیشه یاد مریضی پدرم می اندازد و ازشان متنفرم- نمی زنند. آن سالها خیلی شدید بود.
هیچ کس جلوی بابا سیگار نمی کشید. نه از ترس و این حرفها. به خاطر همین تنگی نفسش. آن سالها حتی نمی توانست با یک آدمی که بوی سیگار می دهد همنشین شود. خیلی به بو حساس بود. دوستان و بستگان سیگاری هم می دانستند که در خانه ما زیر سیگاری نیست و نباید در خانه ما سیگار بکشند.
الف دوست بابا بود. یک سیگاری حرفه ای. از آنها که همه صورتشان و دندانهایشان زرد بود. آن سالها زیاد خانه ما میامد. فکر می کنم با خانمش مشکل داشت و برای این بود که هفته ای سه چهار شب خانه ما شام می خورد. در خانه ما سیگار نمی کشید. اما رفاقتش با بابا برایم خیلی عجیب بود. بعد اینها این سریال آینه عبرت را می دیدند و بعد ادای صدای معتاد آتقی را در میاوردند. اینها که می گویم منظورم بابا و همان الف هستند.
من در خیال بچگی خودم فکر می کردم بابا دارد ادا در میاورد که از سیگاری ها بدش میاید. وگرنه چطور میتواند اینقدر خوب ادای آتقی را دربیاورد. فکر می کردم بابا معتاد است و مامانم نمی داند و باور کرده که بابا تنگی نفس دارد. فکر می کردم مادرم هم مثل زن آتقی بدبخت می شود و باید برود خانه مردم رخت بشوید. از الف خیلی بدم میامد. فکر می کردم برای بابا مواد میاورد. خودم با چشم خودم دیده بودم که بابا موقع رفتن در جیبش پول می گذارد.
بابا سرما که می خورد تنگی نفسش شدیدتر می شد. بخور می گرفت. به همان سبک آب جوش و پتو. پتو را سرش می کشید و وقتی سرش را بیرون میاورد صورتش خیس عرق بود. میدانستم آن زیر مواد می کشد و به مامانم دروغ میگوید. دلم برای منا که تازه یکی دوساله بود می سوخت. فکر می کردم بابا هم می میرد و من نمی توانم به مدرسه بروم. منا هم از گرسنگی می میرد.چون مادرم باید برود رخت بشوید و نمی تواند به بچه شیر بدهد.
شبهایی که الف خانه ما بود من خوابم نمی برد. می خواستم مچش را بگیرم. بعد به مادرم بگویم که دیدی این آدمی که هر شب خانه ما غذا می خورد و سیگاری هم هست بابا را معتاد کرده؟ از الف بدم میامد. شبها با این فکر ها می خوابیدم و هر شب خواب دو چشم روشن را میدیدم که به طرفم می آیند. چشمها نزدیک تر می شد و من جیغ زنان از خواب بیدار می شدم. دو سال من شب ها با جیغ از خواب بیدار می شدم.
همه آن سالها گذشت. الف با زنش آشتی کرد و حال بابا بهتر شد و دیگر بخور نمی گرفت. من آن قصه ها را فراموش کردم.
شانزده هفده سالم بود که آخر شبی کتاب وداع با اسلحه همینگوی را با ترجمه دریابندری از دوستی امانت گرفتم. کتاب را زمین گذاشتن قبل از تمام کردنش خیانت بود. کتاب را نزدیک سحر تمام کردم. نمی دانم چرا تنم شروع به لرزیدن کرده بود. رفتم خوابیدم. و آن شب بود که آن چشمها دوباره به خوابم آمد. بعد از ده- یازده سال. آن چشمها آمدند و من جیغ زنان از خواب پریدم. مامان و بابا سراسیمه به اتاقم آمدند و بعد هم من رفتم در اتاق آنها و بینشان دراز کشیدم. آن چشمها همان و به یاد آوردن تمام قصه های آینه عبرت سالها قبل همان. همه به جلوی چشمم آمد طوری که دیگر هرگز فراموششان نکردم. پدرم را بغل کردم و خوابیدم.
همه اینها را امسال برای بابا تعریف کردم. نمی دانم چرا گفتنش اینهمه سال طول کشید. امسال برایش تعریف کردم که یادت است وقتی بچه بودم یک سالی همیشه خواب چشم می دیدم و جیغ می کشیدم. برایش تعریف کردم تمام ترسهایم را و تمام خیالبافی هایم را. بعد بابا گفتند که آن سالها به الف پول توجیبی میداده چون بیکار بوده و نمی خواسته جلوی زنش خجالت بکشد. بعد هم اعتراف کرد که خودش هم هیچ وقت از الف خوشش نمیامده.
این آینه عبرت اما چه ها که نکرده بود با بچگی ما.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.