یکی می مرد ز درد بی نوایی…

دست هایم درد می کنند. دست راستم بیشتر. فکر می کردم درد استخوان است. یک مدتی بود – شاید چند ماه- که موقع تایپ یا رانندگی یا حتی گاهی موقع راه رفتن یک دفعه انگار استخوان بین مچ و آرنجم سوزن باران می شد. چند لحظه هم بیشتر نبود. ول می کرد.
هفته قبل درد شدید شد. بازوی سمت چپم هم درد گرفت. زانوی پای راستم هم. درد آن شب را هر جان کندنی بود با ایبوپروفن و ویکس و این حرفها به صبح رساندم و دیروز نوبت دکتر داشتم.
ما یک دکتر هلوی تپلی جیگر داریم که عاشقمان است ( یعنی خودش اینطور می گوید) و ما هم عاشقشیم. از این چکش های کوچک فلزی زد به همه جایم. دست و پا و زانو و بعد هم گفت با من مسابقه مچ ( از همانها که هر کسی دست آن طرف را خم کرد, برنده است) بده و بگو کجایت درد می گرفت. یک ساعتی از این ادا و اطوارها در آورد و بعد هم گفت:
هیچی ات نیست. عصبی هست. درد عصب است. مال استخوان نیست. یک مقدار آرامش به زندگی ات بده. فکر نکن. شب زود بخواب. صبح دیر بیدارشو.با نهار و شام شراب بخور. عصرها برو راه برو. برو کایاک سواری کن. شنبه ها و یک شنبه ها بزرگراه یکم را بگیر و ببین به کجا می رسی. به هیچی فکر نکن. کارت را سخت نگیر. یک ترم درس نخوان. تعطیلات برو. شنا کن. برو مدل موهایت را عوض کن. لباس نو بخر. غذای خوب بخور. به خودت برس. آرایش کن.
اصولا به خاطر اینهمه “خوشحال” بودنش است که من عاشقشم. آخرش هم که مرا ماچ کرد که برود بهش گفتم حالا یک قوطی ایبوپروفن بنویسد که من دست خالی بیرون نروم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.