حافظه

زن بود و دو بچه. برایشان خانه گرفتیم. وسایل زندگی هم تا حدی که وسعمان می رسید. کارهای اداری شان را هم انجام دادیم. بیمارستان باید می خوابیدند, دغدغه های آن هم به کنار. کار برایش پیدا کردیم. بچه ها را مدرسه اسم نوشتیم. هر کاری که در وسع مان بود. وظیفه هم بود. یعنی فکر می کردیم هست. بعد از اینکه دوماه گذشت و بچه ها اتوبوس مدرسه شان راه افتاد و زن هم کارش, دیدیم یک نفر پیغام آورده که این ها دیگر دلشان نمی خواهد با شما رفت و آمد کنند. نروید مزاحمشان نشوید. هاج و واج ماندیم. اما باز هم پدر بود و درایت همیشگی اش که ما راحتی آنها را می خواهیم. هر جور که خودشان راحت ترند. گذشت. یک سال گذشت.
****
امروز از یک سازمان خیریه به من زنگ زدند که فارسی زبان می خواهیم. گفتم بفرمایید. در خدمتم. گفتند یک خانواده ای هست که روز اول کسی آن ها را آورده و در خانه ای گذاشته و رفته. حتی نمی دانند آنها کجا هستند. خودشان رفته اند کارهای اداری شان را کرده اند و زن با زبان بی زبانی بچه ها را پیاده می برده مدرسه و در این مدتی که اینجا بوده اند یک بار هم دکتر نرفته اند و قص علی هذا… گفتند شما یک زنگ بزنید ببینید وضعشان چطور است و چه می کنند. گفتم اسمشان را بفرمایید و شماره شان را.
****
اسم آشنا بود.
حیف که پدر این روزها نیست که با درایتش بگوید که چه باید بکنم. دلم سوخته است.
_______________________________________________________

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.