من هنوزم خواب می بینم….

ساعت یک و نیم صبح است. از مهمانی برگشته ایم و فقط می توانیم پنج ساعت بخوابیم. سرگردان به دنبال استون می گردم. باید لاک دستانم را پاک کنم. همه جا را زیر رو رو می کنم. از کشوی لوازم خودم گرفته تا جعبه ابزار او.
نیم ساعتی سپری می شود. الان در آشپزخانه ام و کشوی قاشق و چنگالها را می گردم. شاید آنجا گذاشته باشمش.. از گذاشتن عینک در یخچال که عجیب تر نیست.
حوصله اش سر می رود و می گوید حالا نمی شود فردا پاکشان کنی؟ از همانجا داد می زنم که نه نمی شود. فردا کلاس دارم. با این دستها که نمی شود رفت دانشگاه.
جمله ام تمام نشده بود که تازه یادم آمد تمام این نیم ساعت از ترس مراقب دم در دانشگاه می خواستم لاک هایم را پاک کنم.
این هفته چهار سال می شود که آنجا نبودم. چرا این ترس تمام مدت رهایم نکرده است؟
الان دوباره خواندم. نوشتن اینکه چرا ترس رهایم نکرده درست نبود. باید می گفتم چرا این ترس ناگهان به سراغم آمده. به یاد ندارم ترسی از این مدل در این مدت که اذیتم کرده باشد یا حتی به خاطرم آمده باشد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.