سفر ( قسمت اول. صندلی شماره بیست و یک. خط هواپیمایی کانادا)

( توضیح: این نوشته صبح امروزه. الان ساعت ده شب هست و شما پست بعد رو بخونید)
کله ام داره میترکه. سردرد ندارم. یه وقتایی فکر میکنم این بمباران حرف و صدا و کلمه و شنیدها و داده ها رو چطور مغز آدم تحمل میکنه. یه وقتهایی مثل الان دلم میخواد کور بودم و کر و لال.
حق دارن خوب. بحث امنیت کشورشون هست. کشورشون. کشور من نه. کشور من اونی هست که پاسپورتش قرمز هست. با یه آرم عجیب غریب روش. کشور من کشوری نیست که پاسپورتش آبی باشه. آبی هم بشه. یکی دوسال دیگه. مگه باز فرقی میکنه. آدم بر جای تولدش که اختیاری نداره.
بابام میگفت ” طرف گفته من از تونی بلر درخواست میکنم این ملوانان رو محاکمه نکنه.” از ریس همون کشوری درخواست کرده که اونقدر شعور ندارن که یک زن, یک مادر رو میفرستن بجنگه. اونقدر شعور ندارن که بفهمن زن باید تو خونه باشه و کهنه اون بچه رو بشوره. اونقدر شعور ندارن که حالیشون بشه جنگ و جاسوسی کار زن نیست. اونهم تازه با چهارده تا مرد. اون کشور اگه شعور داشت ….
آقای بغل دستی ام همونطور که داره غر میزنه که دیگه باید پتو و بالش رو هم تو هواپیما خرید روزنامه سانفرانسیسکو کرنل امروزش رو باز میکنه. مقاله صفحه اصلی: ( چرا ایران ملوانان را آزاد کرد). سرم رو بر میگردونم. اینطرفم همون آقای پنجابی نشسته که انگلیسی بلد نبود و من تو همون بخش بازرسی ویزه دیدمش. همون جایی که صف من رو از بقیه جدا کردن و تا خشتکم رو گشتن و من لبخند زدم و گفتم خواهش میکنم بیشتر بگردید. خواهش میکنم. و وقتی نوار بهداشتی ها رو میرخت بیرون هم لبخند زدم. اون هم لبخند زد. این آقای پنجابی انگلیسی بلد نبود. اما ریش داشت و عمامه. اون اما لبخند نزد. من نفهمیدم چرا. انگلیسی هم بلد نبود که ازش بپرسم.
خلبان گفته که چهار ساعت و پونزده دقیقه تو راهیم. من سعی میکنم تو این چهار ساعت و پونزده دقیقه دیگه فکر نکنم. دیگه صدا گوش ندم. یعنی به صداهای مغزم گوش ندم. یاد محبوبه میکنم نمیدونم چرا. وقت به تندی نگاهی به اخبار و عکسهای دیروز انداختم و اینقدر فهمیدم که تو بخش جانیان هستن. خوب آره حق دارن. لابد اونها هم نگران امنیت مملکتشون هستند. امنیت مملکت رو هر کسی ممکنه به خطر بندازه. محبوبه و ناهید هم لابد بمبی چیز داشتن روز سیزده به در دیگه. وگرنه که آدمها تو مملکت ما شعور دارن و زن بیخود بیرون نمیره. مملکت ما که انگلیس نیست که زنی که عاطفه داره و مادر هست بره بیرو ن و کاری غیز از کهنه شوری بکنه. نه . ممکن نیست. تو کشور من که پاسپورتش قرمزه و یه شکل عجیب غریت هم روش داره از این خبرها نیست. حتما محبوبه و ناهید کاری کرده بودند.
چی میگفتم؟ آها . چیکار کنیم این چهار ساعت رو؟ تلوزیون طیاره قراره اخبار نشون بده و بعد هم فیلم ( هالیدی). اینقدر فیلم هالیدی ساخته شده که من نمیدونم کدومه. اگه اون جدیده باشه که کامرون دیاز بازی کرده توش میشینم میبنمش. زرده. آخرش خوبه. لابد دیگه. فیلم بلونده.
اگه هم این نبود یا دو دلار میدم و بالش و پتو میخرم و میخوابم یا اینکه همچنان به مصطفی صندل گوش کردنم ادامه میدم ( شاید هم عوضش کردم یالین گوش دادم) و اخری گزینه هم این فیلیم میامی وایس هست که آوردمش. جالا ببینم چی میشه.
پی نوشت: هنوز لحظه کندن هواپیما برای من بزرگترین لذت دنیاست. حس عجیبی که انگار قصد کهنه شدن نداره. چقدر این لحظه غیر قابل توصیفه.
پی پی نوشت: همون هالیدی بود. آخی. نازی. چه خوبه. همه به هم میرسن. همسایه ها پولدار و زنهای بریتانیای اصیل!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.