چند ساعت است که می‌خواهم بنویسم و نمی‌توانم. کلافه‌ام. دروغ است اگر بگویم همه‌اش به خاطرِ نگرانی‌هایم است برای دربازداشت‌مانده‌ها. اما واقعاً می‌شود شنید که شادی را هم برده‌اند به انفرادی و کلافه نبود؟ کاش بودم و توی آن راهروی نکبت داد می‌زدم: «شادیِ من کجایی؟ چرا تو انفرادی؟» برای شهلا این را می‌خواندیم که شاید دل‌گرمی‌ای باشد. شهلا جان خوبی؟ چرا مریم و نسرین و زارا را برده‌اند به بندِ عمومی؟ چه سخت باید باشد دوری از بقیه‌ی بچه‌ها. پروین… خوبی پروین؟ مهناز داروهایت را به موقع به تو می‌دهند؟ رضوان جان زونا خیلی درد دارد؟ خانم گواراییِ عزیز برایتان دارم ضدفیلتر ای‌میل می‌کنم. کی چک می‌کنید؟ بچه‌ها گرسنه‌اید؟ اعتصابِ غذا داغون نکندتان؟ مینوجان چندمین بار است با چشم‌بند بازجویی می‌شوی؟ سوسن، کاش می‌شد بروم به استقبالِ خانواده‌ات در فرودگاه. حسین‌زاده، قول دادی قوی باشی. هستی؟ محبوبه خودت گفتی «بی‌خبری، شکنجه است»؛ چرا خبر نمی‌دهی پس؟ جلوه، صدای خنده‌هایت را نمی‌شنوم. خوابیده‌ای؟
فکر می‌کنم آزادم و بعد می‌بینم که نیستم. هنوز صبح و ظهر و شب فرقی نمی‌کند برایم و منتظرم که با هر خبری، زنگی، صدای دری از جا بپرم. مثلِ همه‌ی آن دو شب و دو روز. ما، همه‌ی ما ۱۵ نفری که دیشب و امشب آزاد شده‌ایم، آزاد شده‌ایم؟ صدای مضطربِ ساقی که این را نمی‌گوید. کلافگیِ من که این را نمی‌گوید. خسته‌ام و زیاد حرف می‌زنم و نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بنویسم. نمی‌توانم بخوابم. نمی‌توانم صدای خواندن‌هایمان را از گوشم بیرون کنم که:
هرآن‌کس عاشق است از جان نترسد
که عشق از بند و از زندان نترسد
دلِ عاشق بـُود گرگِ گرسنه
که گرگ از هی‌هیِ چوپان نترسد
از اینجا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.