میگفت: کافی آقا دستور حمله بدن. من از اینجا هم اطاعت میکنم. یازده سپتامبری بسازم براشون که خاطره اون برجها یادش بره. کافی آقا یا حتی مقتدی صدر بهم دستور حمله بدن. اگه برنگردم ایران هم اینجا به خاک سیاه مینشونمشون. این امریکا رو باید با خاک یکسان کرد. اینها حقشونه.
میگم خوب اینجا چی کار میکنه. زن و بچه ات رو آوردی اینجا چه کنی پس؟
میگه: امکانات رفاهیشون خوبه. میخوام بچه هام تو رفاه بزرگ بشن. خودم هم دانشگاه خوبی میرم. ایران کار نداشتم. زنم اسم نوشت و لاتاری برنده شدیم. اومدیم. حالا هم زن و بچه راضی ان. ما هم راضی هستیم. دانشگاه خرج درس و زندگی رو میده. حالا هستیم تا ببینیم چی میشه.
——-
اگه ذره ای شک دارید که این گفتگو قصه و داستان یا نمایشنامه ای زایده تخیل بنده هست کاملا اشتباه میکنید. این عین گفتگویی با یک همکلاسی ایرانی محترم بود. عین گفتگو با آدمی که من رو به شدت ترسوند. ما کجای دنیاییم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.