از صبح تا حالا وبلاگم میاد سوژه ندارم. یعنی دارم. همه خیلی جدی اند حوصله شون رو ندارم. مثل اثرات بچه های نخواسته, هیلاری کلینتون, نامزدهای جمهموریخواهان, سیاستهای اقتصادی چین, ارزش برابری گاو و زن در سودان و ….خیلی مسایل دیگه دنیوی که قرار بود با این پست بلاگی حل بشن. اما حوصله جدی نوشتن ندارم.
یک هوای بهاری شده اینجا. یعنی بهاری ها. دقیقا بوی همون وسطای اسفند خودمون رو داره. ( میدونم هنوز اسفند نشده) امروز دما اینجا نزدیک بیست و پنج درجه و به عبارت فرنگی هفتاد و خورده ای ( دقت رو دارید؟) فارنهایته. شکوفه ها در اومدن و درحالی که اون ور مملکت ملت متر متر برف پارو میکنن رادیو محلی صبح به مردم پیشنهاد داد که این هوای خوب برای تن گرفتن و شنا کردن رو از دست ندن.
شنبه هم که سال نو چینی هاست. محل کارم تو محله آسیایی هاست و این هفته چند باری رفتم فروشگاههای اینها. شور و شوقش مثل همون عید خودمون هست. با اون سنتهای برای ما عجیبشون. امروز هم همکارم برای همه شکوفه گیلاس آورد. آدم بدش میاد تو این هوا پشت میز بشینه. اما زندگی خرج داره و این استاتیستیک لعنتی مسئله!
اینروزها فصل حساب و کتابهای مالیاتی هست. افرادی که در طول سال مالیات دادن یه برگه هایی از اداره مالیات دریافت میکنن که نشون میده درآمدشون در سال ۲۰۰۶ چقدر بوده و چقدر مالیات دادن و چقدر کم دادن و زیاد دادن و کلی ریز جزییات. ما هم واسه خانوادهای کم در آمد این محاسبه ها رو انجام میدیدم. شرکتها و افراد زیادی هستن که این فصل کار کارشون این هست اما خوب یه چیزی هم میگیرن دیگه.
من بعد از ظهرها به این گروه مالیات چیا! کمک میکنم. دیروز عصر دوتا آقای ویتنامی اومده بودن و برگه هاشون رو آوردن که برگشتی مالیاتشون حساب بشه. این همکار ویتنامی ما هم رفته بود برای ناهار. گفتم حالا شروع کنم تا اون بیاد. بعد اینها انگلیسیشون خیلی ضعیف بود. یکی میخواست به من بفهمونه که این برگه ها مال دوستش و همسرش هست. یه جوری میگفت که این دوستش خانمش هست. هی میگفت ” هی ایز مای وایف”. بعد خوب من فکر کردم اینها گی هستن اما برای اینکه مالیات و اسه خانواده حساب بشه باید به طور قانونی ازدواج کرده باشن. از طرفی برام عجیب بود که با این فرهنگ ویتنامی اینها چقدر راحت اومدن و میگن ما زوج هستیم. حالا من هی سعی میکنم از اینها بپرسم که شما قانونی برگه ازدواج دارید یا نه. تو همین دست و پا شکسته حرف زدن بودیم که همکارم اومد و من خوشبختانه برگه های اونها رو قاطی نکردم. به همکارم گفتم که چی فکر کردم. اما اون با اونکه خندید حرف من رو ترجمه نکرد واسه اونها. گفت خیلی ناخوشآینده. این هم از برنامه ما.
یه خاطره یادم اومد اصلا نمیدونم چرا. ولی بگم یه ذره بخندید. هیچ ربطی هم به این نوشته های بالا نداره.
من کلاس دوم – سوم دبیرستان بودم. تاکسی گرفته بودم که برم کلاس زبان. تو شریعتی. بعد من نشستم. یه خانمی نشست و کنارش یه آقایی. یه ذره از مسیر رو رفته بودیم که یه چیزی رو رو بازوی راستم حس کردم. دیدم خانومه خم شده از زیر چادرش داره مانتو و بازوی من رو گاز میگیره ! من وحشت زده جیغ کشیدم و راننده از تو آینه صحنه رو دید. ( تجسم کنید تو تاکسی بشینید و یکی شما رو گاز بگیره) راننده زد کنار و شروع به داد و بیداد با اون خانومه کرد. زن بدون هیچ حرفی پیاده شد و من ساعتها تو شوک بودم. هنوز بعد از ده سال گاهی اون خاطره یه دفعه میاد به ذهنم. مثل همین حالا. نفهمیدم مریضی بود یا چی. یه دفعه یه غریبه رو گاز بگیری؟؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.