روزمره

۱. دوی دیروز خیلی خوب بود. بماند که من بیشترش رو تند راه رفتم و ندویدم. نفر اول پنج مایل رو تو هفده دقیقه دوید و من میدونم شما اصلا براتون مهم نیست که زمان من رو بدونید. ولی در هر حال یه دویست نفری بعد از من به خط پایان رسیدن. در وسط شدن لذتی است که در آخر شدن و اول شدن نیست. هی منتظر بودم سایتشون عکسها رو بذاره که هنوز نذاشته. اما قول میدم به محض اینکه عکسی دیدم بذارمش اینجا.
۱-۱ یه خانمی بود که صورت بچه ها رو نقاشی میکرد. من هم رفتم تو صف طولانی اش وایستادم تا با آبی فیروزه ای ( رنگ مورد علاقه ام) یه طرح گل و بوته ای هندی بکشه رو صورتم. خودم هم فکر نمیکردم اینقدر سبب خیر بشه. از اونجایی که تا عصر دیروز همش اینور اون ور بودم -و البته به عمد لباس ورزشی رو از تنم بیرون نیاورده بودم و اون عکس هم نصف صورتم رو گرفته بود- خیلی ها ازم در مورد مسابقه و عکس پرسیدن که بهانه ای شد برای معرفی سازمان و یه سری اطلاعات دادن در مورد کمک به زنهای قربانی خشونت. با توجه به اینکه منطقه زندگی ما خیلی فاصله داره با اونها, فکر کنم ایده خوبی بود و باعث شد چند نفری علاقه مند بشن.
۲-۱ مسابقه تو یه پارکی بود به اسم ویلیام لند که همونطور که از نقشه میتونید ببینید پارک عظیمی هست و جالب اینکه وسط شهره. اما خود پارک به یه طرف, خونه های اشرافی دور و برش به یه طرف. به نظر خودم که انگار اولین بار بود اون امریکایی مسکونی رو که همیشه میخواستم ببینم دیدم. خونه هایی با پنجره های بزرگ بدون پرده رو به زمین گلف و اون پارک بی نهایت زیبا. سبک خونه ها هم خیلی زیبا بود. منطقه خیلی گرونی هم هست که خیلی از سیاستمدارها و گردن کلفت ها با توجه به پایتخت بودن سکرمنتو اونجا زندگی میکنن. کلی کیفور شدم من عاشق خونه دیروز. ( اگه قرار باشه اونجا یه خونه به ما بدن! من افتخار میدم تو سکرمنتو میمونم)
۲. شنبه هام رو دوست دارم.
بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم در این مورد, چند ماهی هست به یه توافق نا گفته ای رسیدم در مورد شنبه ها. اون نصف روز رو کلاس داره. و تا بیاد خونه میشه حول و حوش یک بعد از ظهر. من اصلا سعی میکنم نمونم تو خونه. میرم خرید هایی رو که باید انجام میدم. اگه قرار باشه کار داوطلبانه برای جای بکنم وقتش شنبه هاست. میرم ببینم چه کنفرانسهایی هست تو دانشگاه. میرم مرکز شهر تو حراجی ها میچرخم .هر چند ساعت بخوام میتونم برم سالن ورزشم و نگران دیر شدن نباشم. تو خیابونها واسه خودم بچرخم. تو این حراجهایی که مردم تو حیاط یا گاراژ میذارن دنبال گوشواره و النگوی قدیمی میگردم و به شدت با خودمی که تو طول هفته دلم براش تنگ میشه حال میکنم.
اون هم میاد خونه و کاپوت ماشینها رو میزنه بالا و با اونها ور میره. یا به قول خودش همه روز رو موزیک ویدو میبینه. به کسایی که میخواد زنگ میزنه. با برادرم قرار میذاره و میرن تو حراجی ماشینها یا با بابا میشیه تلوزیون ایرانی میبینه و بحث میکنن. ( بقیه اش رو دیگه من خونه نیستم که بدونم چیکارا میکنه).
اما میگم. نا گفته به تفاوقی رسیدم در مورد شنبه ها که بعد از پنج روز وحشتناک کاری و درسی به خودمون برسیم. یک شنبه ها اما از ور دل هم تکون نمیخوریم.
آدم وقتی زندگی شلوغ داره قدر اخر هفته رو میدونه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.