قصه دختری که میخواست رنگ عوض کند!

والا از یه سری دور وبری ها که پنهون نیست, از شما چه پنهون که ما در هفته گذشته خیلی سعی کردیم به خودمون و شکل و شمایلمون برسیم. عروسی بهانه ای داد دستمون که یادمون بیاد آدمیزاد به زیبایی هم احتیاج داره. این شد که من هپلی که پشم و پیلی ام گاهی به اندازه مادر آقای غیاث آبادی ( نگم که منظورم سرکار استوار دایی جان ناپلئون هست) میشه یه شب در میون سالن بودم.
جوونی و جهالت و البته قیمت خوب این اطاقک تن گیری ( !) سالن ورزشی دست به دست هم دادند تا ما یکی از ترسناک ترین اعمال زندگیمون رو انجام بدیم و پنج جلسه تن گیری مصنوعی بخریم.
این مجتمع آپارتمانی ما درسته که خوب داره ما رو میچاپه اما امکانات خیلی خوبی داره که از اون جمله هست چند تا استخر خیلی خوب. بنابراین من هیچ وقت تو تابستون احتیاج به این سالنهای مصنوعی نداشتم. زمستونها هم که ماشالله نه که کم سرمایی هستم تمام هیکلم پتو پیچه. همون چند ماه تابستون هست که هفته ای دو بار خوابیدن تو آخر هفته مشکل رو حل میکرد. القصه …
شب قبل از اینکه برم زنگ زدم به خواهر جانم اطلاع بدم. ایشون هم نه کم نه زیاد گفت شنیدی چند وقت قبل یه خانومه توی یکی از این تختها سوخت و خاکستر شد؟ آخه از یه جایی آب رفت خورد به این سیم ها اونها اتصالی کردن…البته تو برو. خیلی خوبه..
ای کوفت. حالا نمیگفتی میمردی؟
یه ساعت بعد برادر جانم تشریف فرما شدن. ” خاک تو سرت. اگه فاینال دستینشن رو میدیدی تا آخر عمرت تو سالن تن نمیرفتی. اگه بدونی چه جوری جزغاله میشد دختره…”
ممنونم برادر عزیزم.
این شد که وقتی ما صبح روز بعد کله سحر خروس خون رفتیم که بریم سالن, یه ماچ محکم گرفتیم از هانی خوابیده و همونجا تو دلم گفتم پدرت رو در میارم اگه من جزغاله شدم بری یه زن دیگه بگیری.
انالله و انا علیه راجعون خوانان بودم که اون آقاهه اومد بهم نشون داد کجا برم و چیکار بکنم. والله وقتی پول نداری و تن هم میخواهی نتیجه اش این میشه که به جای یه تخت درست حسابی میذارنت تو یه اطاقک نیم متری که دورتا دورش لامپهای سفید هست و تو باید اون تو هر چند دقیقه که میخواهی ( که نباید از دوازده دقیقه بیشتر بشه ظاهرا) همونجوری وایستی و عرق کنی. آقاهه میگفت این لامپها قدرتشون ده برابر خورشیده. یعنی دوازده دقیقه اون تو مثل دو ساعت زیر آفتاب خوابیدن هست.
ما عینک مخصوص گذاشتیم چشممون و دوتا دستگیره رو گرفتیم تا این لامپها روشن بشن. آقا ( و خانم) چشمتون روز بد نبینه…لامپها روشن شدن و ما تازه فهمیدیم کجا گیر کردیم. اون همه لامپ با یه حفاظ فلزی جلوشون و من بد بخت که مثل اعدامی ها اون وسط آویزون شده بودم به دوتا دستگیره… هفت دقیقه شده بود هفتاد دقیقه. من با هرکی که میشناختم خداحافظی کردم دیگه. جدا فکر میکردم این الان یه اتصالی چیزی میکنه و من اون تو میسوزم. از ترس باورتون نمیشه خودم رو جمع کرده بودم و مچاله شده بودم…
از شما هم غافل نبودم البته. گفتم الان اینها میبینن چند روزی اینجا آپدیت نمیشه شاید نگران بشن. بعد اونهایی که شماره ام رو دارن زنگ میزنن و آگه هانی یادش نرفته باشه موبایل رو شارژ کنه و چند روزی هم واسه کفن و دفن من مرخصی گرفته باشه به تلفن جواب میده و بعد یکی میاد مینویسه و کامنتهای خداحافظی و غم و من چقدر آدم خوبی بودم و چرا خوبان میمیرند و تازه فکر کردم شاید بلاگچین هم یک پرونده درست کرد از گزیده وبلاگهایی که در مرگ بلوط مطلب نوشته بودن. بعد آقای طراح که اسم رمز عبور وبلاگ رو داره میاد کامنتها رو پابلیش میکنه و از من به اسم استاد سخن و نوشتار – مخصوصا فارسی درست نوشتن- یاد میشه و از این عقدها…
سرگرم همین افکار مرگ و میر و شهرت بعد از مرگ و به خصوص فکر کردن به اینکه چرا ما باید بمیریم تا کشف بشیم بودم که یه دفعه لامپها خاموش شد و وقت تموم شد و من نمردم. نشد که مشهور بشم.
ولی جدا تموم اون هفته رو که هر روز صبح میرفتم تو اون اطاقک تمام وحشت مرگ جلوم بود. خود مرگ یه ور , مرگ در اثر سوختگی همه ور. البته خوب شاید بگید خوب وقتی اینقدر میترسیدی واسه چی میرفتی… اختیار دارید…من پول یه چیزی رو بدم و استفاده نکنم؟ شده بمیرم هم باید میرفتم.
در هر حال, الان لذت میبرم از این رنگ جدیدی که گرفتم…اما خوب مرگ در اثر جزغاله شدن وحشتناکه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.