چارلز دیکنز و من و بغض و تو

ساعت شش و نیم و من توی کتابخونه نشستم که درس بخونم واسه امتحانی که ساعت هفت دارم. عصر اندیشه و روشنگری دو فصل به اضافه کاندید اثر ولتر. غیر از کاندید که هنوز بازش نکردم کلا, مونده بخش موسیقی قرن هفده و هجده. من کلا از موسیقی کلاسیک هیچی نمیدونم همینطور از موسیقی مدرن و راک و رپ وجاز و بلوز.
تابلوی آقای چارلز دیکنز پر به دست گرفته روبروم هست. بالای بخش مجله های ” تفریحات آقایون”. گاهگاهی کسی میاد و یکی از این مجله ها رو که رو جلدشون عکس خانومهایی با اون مدل سینه های گرد گرد گرد هست رو بر میداره و میره. نمیدونم آقای دیکنز رو جای خوبی قرار دادن یا نه. تصویری که ما از قصه های سیاه و ابری و تنگ و تاریک لندنی و الیورتویستی از آقای دیکنز داریم خیلی جور نیست با این بخش ” تفریحات آقایان”. در هر حال مطمنم الان آقای دیکنز با اون پر متعجبانه به این تایپ کردن من نگاه میکنه و شاید هم بگه ” جل الخالق .این چرا انگشتش رو هی به جوهر نمیزنه؟”
امروز بالاخره تصمیم نهایی ام رو گرفتم در مورد انتقال. سال دیگه رو هم صبر میکنم. تصمیمی هست که فکر میکنم عقلانی تر هست. امروز یه نمایشگاهی ( سمینار, میز گرد آزاد؟ نمیدونم Fair رو چی درست تر میشه ترجمه کرد) بود. برای دانشجوهای انتقالی . تقریبا از همه دانشگاهای دولتی و خصوصی ایالت جمع بودن. با خیلی ها حرف زدم. سعی کردم این دیوار ذهنی رو که ساختم فقط برای یه دانشگاه بشکنم و ببینم شانس دیگه ای هست که با واحد های همین یه سال بتونم Uper Division برم یا نه. هیچ کدوم از مشاورین این رو پیشنهاد نکردن. به عقیده همه بهترین کار اینه که این شصت واحد رو اینجا تموم کنم و شصت واحد بعدی رو تو دانشگاه مقصد. هم ارزونتره هم معدل رو بهتر میشه نگه داشت و هم شاید برای من تازه کار راحت تر باشه یاد گیری.
زور که نمیشه زد. الکی هم که نمیخوام فقط برم جلو. نمیخوام این همه که خوندم باز برم Lower Division بشینم و پول الکی هم بدم. دیگه به در و دیوار زدن هم فایده نداره. مسیری هست که باید طی بشه. به قول دوستی مهاجرت هست و همه تبعات ندونستن های و راهنمای خوب نداشتن های سالهای اول.
شاید اگه از کارم استعفا بدم یه بیست و چند تا واحد ترم بعد و تابستون بردارم بشه ….اما خوب. این چیزی نیست که ته دلم بخوام. کارم رو دوست دارم. با اونکه خسته کننده هست. با اونکه همیشه عذاب وجدان دارم که موقع کار درس میخونم و مقاله مینویسم اما خوب واقعا فهمیدم که خیلی چیزها و ارتباطات رو یاد میگرم که کتابها شاید سخت تر بهم بدن.
هی سکرمنتو سبز ساکت پر سنجاب!! موندم یه دو سال دیگه ظاهرا ور دلت. هم تو باید تحمل کنی و هم من. یه ذره شاید نسبت بهت مهربون تر شدم. حالا ببینم چی میشه.
کاندید همونی بود که میخواست مدینه فاضله رو پیدا کنه و وقتی پیدا کرد توش نموند؟ فکر کنم سالها قبل – یعنی دوره نوجونی شاید- خوندمش اما الان هیچی یادم نیست. روح تمام نویسندگان و موسیقدانان و هنرمندان رنسانس به بعد رو من تو بهشت میلرزونم و استخونهاشون رو اینجا توی قبر – البته اگه استخونی مونده باشه- با این وضع تاریخ هنر و هیومنیتی خوندنم.
تعریف کردم اون دفعه بدون اینکه لای کتاب دکتر فاوست و اون کتاب مارلو -که فکر کنم فارسی اش بشه ریاکار یا همچین چیزایی – رو باز کنم و فقط با اتکا به حافظه و اطلاعاتی که خودم هم نمیدونم از کجا بود و کی رفته بود تو مغزم , یه صفحه مطلب نوشتم که کدوم از کدوم خطرناک تر بوده و آخرش هم استادمون بهم نمره کامل داد و نوشت: چه دیدگاه جالب و ویژه ای” ؟
این قدرت تخیل باید بدرد بخوره یا نه؟ خودم بگردم.
من برم تا روح و جسد و شاید هم زنده خیلی از فارسی زبانها رو با این وضع نوشتنم بیشتر نلرزوندم.
پی نوشت خصوصی برای تو:
آخ که چقدر حرف زدن با تو – حتی اگه قاچاقی با تلفن سرکارت باشه و هم همش ده دقیقه بیشتر طول نکشه- آرامش بخشه دیوونه. من هم میدونم. من هم میدونم تا وقتی دوتایی سالمیم و با هم بقیه چیزها به درک. حل میشه. میدونم.
میدونی! امروز عصر به جایی اینکه خانوم کارمند دامن پوشیده کفش تق تقی باشم , یه دانشجوی عاشق پیشه ام که با بغض دلش میخواد بشینه و برات شعر بگه. بغلت رو وا میکنی برای این دانشجوی تنبل اما عاشق؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.