وقتی آدم هی می‌خوره از اینور و اونور، ناخودآگاه گارد می‌گیره. سیستم دفاعی که خیلی دست خود آدم هم نیست. یه بار دوبار بالاخره از یه جایی آدم شروع می‌کنه دور و بر خودش رو پاییدن. دل ندادن، رفاقت نکردن، پایبند نشدن، حرف نزدن. اینا استراتژی‌های بقاست. فقط هم واسه خود آدم نه، واسه کسای دور و برش هم پیش‌ میاد و آدم هی می‌ترسه. هی بیشتر می‌ترسه. انگار دیگه به هیچکی هیچکی نمی‌شه اعتماد کرد. هیچ جوری. همه به طور ناخودآگاه دارن ضربه می‌زنن مگر اینکه خلافش ثابت بشه. آدم زره می‌پوشه. سپر می‌گیره تو دستش.
اولش فقط زره است و سپر، اما یه وقتی هست که بهش نیزه هم اضافه می‌کنه. یه وقتی اصلا برای اینکه نخوره، خودش می‌ره جلو شروع می‌کنه به زدن. نمی‌خواد بیافته زمین دوباره. ناخودآگاه حمله می‌کنه. فکر می‌کنه چشاشو ببنده پلک بزنه، طرف زده کارش رو کرده. می‌گه از اول خودم بزنم کار رو یکسره کنم. مثل گلادیاتورها تو زمین. اولش هی دور هم می‌چرخن برانداز می‌کنن. انگار جفتشون سپر و نیزه دستشونه. اما بالاخره اونی که می‌ترسه بیشتر ضربه اول رو می‌زنه. آخه نمی‌خواد بخوره. ضربه رو هم بد می زنه. انرژی داره. جای زخم قبلی هنوز درد میکنه. می‌خواد اینو بزنه بره سراغ بعدی که همه رو زده باشه و بالاخره کسی نباشه که بزنه.
آدم به چه اعتمادی باید نیزه اش رو بذاره زمین، سپرش رو دربیاره، گاردشو وا کنه؟ به چه امیدی که دوباره نخوره. از عشقش، از دوستش، از همکلاسی‌اش، از همکارش، از همه. از همه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.