خب اینا هم شاهکارهای دیروز پریروزم بودن:
منا رانندگی می‌کنه تو برکلی هستیم. یه جا پشت چراغ وایستادیم. من می‌گم. اا. این پسره تو پیاده رو من میشناسم. اسمش هست علیرضا. از ایناست که اینجا بدنیا اومده. فارسی خیلی بلد نیست. میره یو سی ال ای. پارسال با هم هلند کلاس رفتیم دو هفته. بعد منا چراغ که سبز میشه سرعتش رو کم می‌کنه. منم می‌گم- در واقع فریاد می‌کشم – علیرضا! علیرضا.
آقای علیرضا هم برمیگرده هیجان زده می‌گه بعله بعله! منم به هوای اینکه طفل معصوم فارسی بلد نیست خیلی شمرده فریاد میزنم: منو یادته؟ می‌گه آره. قیافه‌ات خیلی آشناست. اسمت رو یادم رفته. باز فریاد می‌زنم پارسال با هم آمستردام کلاس می‌رفتیم. یادته؟
یه دفعه آقای علیرضا خودشو جمع می‌کنه میگه نه! من هلند نبودم!
بعد دیگه منا گاز داد، ما در رفتیم از صحنه.
خب منا گاز داد و ما رفتیم پارک کردیم و رفتیم تو این سالنی که کنسرت نامجو بود. دیگه خوش و بش و اینا ( نمیگم که بیتا رو نشناختم اولش) بعد من و منا ایستاده بودیم تکیه داده به یه ستونی هنوز کنسرت شروع نشده بود. بعد یه آقای پسره مو بلندی میاد از جلومون رد میشه، من خیلی با تحکم و تحقیر، برمی‌گردم بهش میگم: یعنی منو نمیشناسی تو. پسره یه نگاه می‌کنه که نه والا! من ادامه می‌دم که من اگه سه شب خونه یکی خوابیده بودم، لااقل اسمش یادم می‌موند. اینجا بود که پسره انگار توپ خورده تو سرش می‌گه بله بله!
اما توپه قل می‌خوره می‌افته سر من بعدش و من یادم میاد که این پسره مال گروه موسیقیه «بند، بند» و اونایی که سه شب خونه من خوابیدن گروه تهرانوسورس بودن (که سنتاباربارا اجرا داشتن و چون رفیقام بودن پیش من مونده بودن) و نگو من این بنده خدای مو بلند رو با تندر که ریشاش بلند بود اشتباه گرفته بودم!
بعد قیافه پسره رو تجسم کنید که حالا از روی ادب گفته بعله بعله. من هم کلی ببخشید و خجالت و اینا. پسره میگه خیالم راحت شد. هی فکر کردم چیکار کردم که سه شبانه روز رو اصلا یادم نیست.
اگه براتون مهمه بگم که صندلی شون دقیقا جلوی صندلی من بود در کنسرت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.