فکر می‌کردم اون دفعه که به یارو گفتم من شما رو یه جا دیدم بعد کاشف به عمل اومد خونشون یه شب بیهوش خوابیده بودم، بدترین اتفاق ممکنه در این راستای فراموشکاری و مخصوصا اسم به خاطر نداشتن‌های من، اما دیگه از هیچی غافلگیر نخواهم شد بعد از این داستان‌های اخیر. یعنی دیگه هیچکدومتون انتظار نخواهید داشت من اسمتون یادم بمونه
اولش که با دوستام تو یه باری بودیم، بعد یه آقایی اومد خودشو معرفی کرد مارتین. می‌گم آقا مارتین از دیدن شما خوشوقتم (همون نایس تو میت یو خودمون!) بعد آقای مارتین میگه من هم از دوباره دیدن شما خوشحالم خانم لوا! (همون نایس تو میت یو اگین لوا) بعد میگم آره؟ می‌گه یادته اومدی تولدم؟ سر چایی و قهوه با من دعوا کردی؟ بعد گفتی پسرهای شیلیایی بهتر از ما هستند؟ به همین سوی مانیتور اگه من یک کلمه یادم بیاد. بعد ادامه می‌ده یادته مست بودی من رسوندمت خونه؟ سعی کردم وانمود کنم که یادم اومده. گفتم. آره. آره. گفته بودی مال کجای اسپانیا هستی؟ آقای مارتین هم میگه من مال غرب آرژانتین هستم.
بعد یه روز دیگه این بود که آقای کریس- که یک دوست تازه وارد به این شهر هستند و یک دوست دیگه معرفی‌شون کرده که باهاشون معاشرت کنم- رو برداشتم بردم یک مهمانی کباب پزی (همون باربیکیو مثلا). ملت فرنگی بود گفتم این آقای کریس رو ببرم همزبون پیدا کنه. در باز میشه. همه میگن های لوا! میگم های اوری بادی! دیس ایز پال اوری بادی! پال دیس ایز اوری بادی!
دیگه خب معرفی تمام شد ما رفتیم سر میز غذا! یه نیم ساعت به دوستم میگم که این کریس دوست دختر نداره. برو تو نخش (بعله. ما دخترا از این حرفا هم میزنیم) بعد رفیقم میگه کریس کیه؟ میگم همین پسره که آوردمش. می‌گه تو که گفتی اسمش پاله. هم پال صداش کردن. اونهم جواب داد!
این حوادث در سنتاباربارا اتفاق افتاد. حوادث برکلی باشه واسه پست بعدی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.