دوازدهم دسامبر دو هزار و یازده

یه چند نفری هستند تو این دنیا که بدون لحظه‌ای تردید می‌تونم تمام پس‌وردهای زندگیمو بدم بهشون. از ایمیل گرفته تا حساب بانکی نه. نمی‌گم اگه همه رازهای سیاه زندگیمو بدونن، ازشون خجالت نمی‌کشم یا اونا اصلا هیچ قضاوتی نمی‌کنن، اما می‌دونم از اونا یه روز علیه من استفاده نمی‌‌کنن. یه جور بیانش سخته. اینطور هم نیست که برام قضاوتشون مهم نباشه، شاید اتفاقا برعکس. خیلی هم مهم باشه. به این چند نفر که می‌رسه، نمی‌تونم بگم «فاک. دلتون می‌خواد باهام معاشرت کنید دلتون نمی‌خواد نکنید. من همینم که هستم.
تازگی‌ها یکی‌شون- به دلیلی که به رابطه‌های خودش مربوطه- بهم گفت که ترجیحش اینه فعلا با هم ارتباطی نداشته باشیم. فهمیدم و گفتم باشه. اما تا همین دیشب که دور و بر خونه اش بودم، نفهمیده بودم چقدر چقدر دلم براش تنگ شده و دلم میخواست پیشش بودم و مسخره‌ام می‌کرد و بهم می‌گفت هی دکتر هی دکتر. انگار تازه دیشب بود که فهمیدم چقدر حضورش عزیزه و لازم تو زندگی‌ام حتی وقتی حضوری هم نداره.
امروز فهمیدم یکی‌ دیگه از بودن در یک جمع با من خجالت کشیده و یکی دیگه هم- که کلی ذوق دیدنش رو داشتم- از دیدن من خوشحال نشده و یادم اومد که ازم فاصله گرفته در جمع. آدمی نیستم که همه تقصیرات عالم رو گردن خودم بندازم. خیلی از چیزها به تفاوت‌های رفتاری و نگاه آدما به زندگی برمیگرده که نمیشه گفت کدوم خوبه کدوم بد. مقیاس نداره اما اعتراف می کنم که از ظهر تا حالا ضربان قلبم پایین نیومده و بعد از ماها حمله‌های بد داشتم. آدم ها و احساساتشون – نه قضاوتشون- خیلی مهم اند. خیلی.
همه خسته‌ایم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.