استفراغ سیزده ساله

ما مثل دوتا خواهر بزرگ شده بودیم. پدر و مادرها دوست و فامیل بودند و خونه ها کنار هم. هم قنداقی بودیم. کلید خونه ما رواون داشت و کلید خونه اونها رو من. مهم نبود از مدرسه که میومدیم بریم خونه کی. بعد که شهرامون هم تغییر کرد, قصه کلید ها باقی مونده بود. باباش رو دایی صدا میکردم و مامانش رو زن دایی. هنوز هم پدر و مادر دومم هستن. تنها کسایی ان که میدونم با بودن کنارشون امنیت بودن در خانواده رو دارم. خانواده من هم برای اون همینن.
دوازده سالم بود فکر کنم. سالهای اول راهنمایی. رفته بودم خونشون که یه هفته ای رو بمونم. نک سینه هام تازه داشت جوونه میزد و وقت پوشیدن لباسهای گشاد بود برای پنهون کردن شرم بلوغ. برادرش تازه از سربازی اومده بود خونه. مثل همیشه اولش همه رو بوسیدم و با برادرش از سربازی و سختی اون حرف زدیم و فیلم های جدید.
اطاق اون کنار اطاق پدر و مادرش بود و طرف دیگه خونه اطاق برادرش. تابستون بود و هوا گرم. دیگه بزرگ شده بودیم و مثل اون موقع ها دوتایی رو یه تخت جا نمیشدیم. نوبتی هر شب یکی رو زمین میخوابید. پنجره اطاقش توری نداشت و هوا گرم بود. یه پشه بند داشتن که بزرگ نبود . من و اون و خواهرش همه رو زمین خوابیدیم اون شب که تو پشه بند جا بشیم.
من تو گوشه کنار در خوابیدم.
نصفه شب بود که حرکت دستی رو روی سینه هام حس کردم. میدونستم چی هست. ترسیدم. دست به طرف کمرم میرفت. چشام رو باز نکردم. فقط آروم زمزمه کردم: ” برو. ترو خدا برو”. بعد دستم رو گذاشتم رو دهنم. فهمید که بیدارم چند لحظه بعد دستش رو کشید بیرون و همونطور که روی زمین میکشید خودش رو از اطاق رفت بیرون.
چرا جیغ نکشیدم؟ این چرا رو هنوز بعد از سیزده سال دارم. میتونستم جیغ بکشم. اطاق پدر و مادرش کنار ما بود. همه بیدار میشدن.
اما میدونم چرا. تو همون عالم بچگی میدونستم که چقدر مامان و باباش ناراحت میشن. میدونستم که دیگه از من خجالت میکشن. میدونستم که پدر و مادر خودم هم میفهمن و این رابطه دو خانواده رو واسه همیشه خراب میکنه. میدونستم دوستم دیگه از من خجالت میکشه. میدونستم دیگه کلید دار بی معنی هم میشیم. با همه بچگی به پدر و مادرامون فکر میکردم. بیشتر به پدر ومادر اون و شرمی که خواهند داشت. یادمه حتی به این فکر میکردم که چقدر پدر و مادرشون از خودشون ناراحت میشن و از تربیت بچه شون. جیغ نکشیدم. تو عالم بچگی به همه اینها فکر کردم. ترجیح دادم قربانی ساکتی باشم تا شرم کسی رو ببینم. چرا؟
رفت و آمد هام تغییر کرد. میدیدم کی ها برادرش نیست تا من به خونشون برم. زن دایی شاکی بود که دیگه دختر ما نیستی و من میگفتم درس دارم. بعد از رفتن برادرش از خونشون مرز برداشته شد و باز هم کلید دار شدیم.
برادرش سالها قبل به امریکا اومد و خانواده دوستم چند سال قبل. هر چند هرکدوم یه ور کشور. هنوز دایی و زن دایی پدر و مادر دوم من هستن و من و اون هم همون دوستهای سابق. همون قنداقی ها. پارسال عروسی برادرش بود. نتونستم خودم رو راضی کنم که برم. نتونستم. به عکس عروس و داماد که نگاه میکنم زن شادی رو با لباس سفید میبینم. و به همه میگم: ” وای چه عروس نازی.” اما خودم میدونم که تو این نازی گفتن منظورم زیبایی نیست. نمیتونم لغت پیدا کنم . شاید منظورم طفلکی هست.
سیزده سال گذشته. اون پسر بچه اون موقع و مرد الان هم تغییر کرده لابد. اما من به اون دستها نگاه میکنم و میگیم چند تا سینه تازه نک زده دیگه رو لمس کردن؟ به طرف چند تا کمر دیگه غلتیدن؟
جیغ نکشیدم. اما فراموش هم نکردم. همیشه ازش فرار کردم. همیشه. سالها بود دیگه حتی با شنیدن اسمش خاطره رو حتی به یاد هم نمی اوردم. یادم میومد که ازش خوشم نمیاد اما فکر هم نمیکردم چرا. با تمام وجود خواستم که فراموش کنم اما دیروز دیدم که نمیشه. دیدم که هرگز فراموش نمیشه.
————————————-
گفتم که یه کارگاه چند روزه نحوه برخورد با زنان قربانی تجاوز و خشونت رو دارم میبینم.
مربی بهمون گفت: اگه میخواهید بدونید چقدر سخته با یه انسان از تجاوزی که بهش شده صحبت کنید بگردید تو خاطرات بچگی و نوجوانی خودتون . ببینید میتونین موردی رو پیدا کنید که دستی فقط ناخواسته به بدنتون خورده و شما همیشه خواستید از اون فرار کنید. ببینید تونستید بعد از همه این سالها از پس حافظه بربیاید و فراموش کنید یا نه.
اون وقت در نظر داشته باشید وضعیت انسان قربانی تجاوز رو و بدونید با چه شرایطی حاضر هست با شما از تجربه اش حرف بزنه. و حسین کنید شجاعتش رو و احترام بذارید به حریم انسان بودنش.
گشتم تو سالها و یادم اومد که بعد از سیزده سال هنوز هیچ کس و مطلقا هیچ کس نمیدونه چیزی رو که اون شب گذشت. هیچ کس.خواستم بریزم بیرون اون تهوع شبانه رو . و راحت نبود.
———
پی نوشت مهم: من کامنت ها رو باز گذاشتم بعد از کلی کلنجار با خودم.
با احترام به نظر همه ,قصدم از این نوشته نه برانگیختن ترحم کسی بود و نه شنیدن وای دلم برات سوخت. چون به این حرفها نه اون موقع احتیاج داشتم نه الان که ازش دارم حرف میزنم.
قصدم فقط و فقط گفتن حرفهای اون مربی آموزشی بود و نگرش در رفتارمون. مخصوصا وقتی از قربانیان حرف میزنیم و با اونها کار میکنیم. قصدم این بود که خودم یادم بیاد یه حادثه چقدر میتونه تلخ باشه. هر تلخی هم احتیاج به ترحم نداره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.