پانزدهم سپتامبر دو هزار و یازده

دارم خونه رو جمع و جور می‌کنم. پایین تمام شد، کامپیوتر- که رادیو جوانش مشغول آصف پخش کردن بود- رو آوردم بالا که همچنان ادامه بده.
بعد خب خیلی طبیعیه که برم به عکسات یه دور نگاه کنم وقتی کامپیوتر دستمه. یعد یه دفعه ترسیدم. دیدم می‌تونم قشنگ خل بشم با این وضع. یعنی حالی که پیدا می‌کنم با هر کلیک یه حال ترسناکی میشه.
الان نشستم روی تخت و دارم فکر می‌کنم که شیزوفرنی مگه چیه؟ غیر از این همه توهم و اینهمه تو توهم زندگی کردن؟ توهم تویی که حتی روحت خبر نداره از اینهمه زنده بودنت. اینهمه پر رنگ بودنت. از این همه قصه. از این همه قصه.
دیگه حال منو بلک کتر نگفته بود که حالا داره می‌خونه یه چیزایی در خصوص اینکه من قربون چشات بشم و اینا و بعد خارجی می‌خونه که «مجیک» لازمه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.