گفت که یک چیزی در تو هست که غریب است.
گفتم بعد از سالها انگار جانم آرام است. خوبم.
گفت نه. یک چیزی ترسناک است.
گفت دیگر شفاف نیستی. بچه نیستی. حرف نمیزنی. صبر میکنی. ساکتی.
گفت خود سادهات دیگر نیستی
فکر نمیکردم به این زودی چهره این زنی که دارد بزرگ میشود و میخواهم انکارش کنم خودش را نشان بدهد. اما دیگر نمیشود قایمش کرد.
هیچ وقت به پیر شدن فکر نکرده بودم. دوست داشتم سن بکشم. الان عکسهای دوسال پیشم را دیدم. انگار ده سال پیرتر شده باشم. ده سال.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید