بیست و سوم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۱۳
صبح می‌خواستم برم یه غاری رو که بیرون لبنان هست و می‌گن فوق‌العاده است رو ببینم که این برو بکس لبنانی گفتن که می‌خوان برن یه جایی و اگه قول بدم که هیچ جا نگم و ننویسم کجاست می‌تونم باهاشون برم. خب مشخصه که من هم هیچ‌جا نمی‌نویسم!
یه جایی بین بیروت و طرابلس، که کوه و دریا کمترین فاصله رو بهم دارن در تمام لبنان، یعنی کوه با شیب تند میخوره به دریا. حالا تو راه اولی بی‌بی ( ماشین اولی) یه بار جوش آورد و مجبور شدیم با سوزی( ماشین دومی) بریم و سه بار دور خودمون چرخیدیم و گم شدیم و همه اینا به کنار، ساعت نه شب (قرار بود سه بعد از ظهر اونجا باشیم)‌رسیدیم به مکان مخفی.
صخره‌های نمکی اسفنجی سفید،‌ چاله‌های خشک شده نمک، بدون هیچ نوری تا جایی که چشم کار می‌کرد و فقط انعکاس نور ماه رو این صخره‌ها. خرابه‌های یه قلعه قدیم هم گوشه و کنار افتاده بود با همون سنگ‌های سفید. نه آتیش لازم بود روشن بشه نه هیچ نوری اضافه. به طرز ترسناکی زیبا و تک بود.
طبعا تا دم صبح نشستن روی سنگ‌ها و حرف زدن و خوردن و کشیدن و پیاده روی تنها زیر نور ماه و گیجی و پرواز و بعد هم ساعت چهار من گفتم که می‌رم بخوابم. دوتا چادر داشتیم و هفت تا آدم بودیم. منم گفتم هوا که خوبه، من کیسه‌خوابم رو همین‌جا روی سنگ‌ها پهن می‌کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.