بیروت- ۱۲
اینطورام نیست که وقتی اینور اونور می‌رید همه چی خوب باشه و همه آدم باشن و کمک کنند و مزاحمت ایجاد نشه و همه جا امن باشه.
یه پسره لهستانی – از کوچ سرفینگ- ایمیل زد که دیدم تو بیروت هستی. می‌تونی فلان ساعت بیایی دنبالم فرودگاه. بعد هم گفت که می‌تونی یه پلاکارد دستت بگیری روش نوشته باشه کوچ سرفینگ! ایمیل زدم که آقا تو چی فکر کردی واقعا؟!
دیشب هم حول و حوش ساعت پنج صبح بود که برمی‌گشتم پانسیون. مست مست هم بودم. تاکسی سر کوچه پانسیون پیاده‌ام کرد که یه چهارصدمتری با ساختمون پانسیون فاصله داشت. ظاهرا تو کوچه کسی نبود. صد متر رفته بودم که حس کردم کسی پشتمه. برگشتم دیدم یه پسره‌ای رسما چسبیده به من. اصلا نفهمیدم از کجا پیداش شده بود و چیکار می‌خواست بکنه. فقط با بلندترین صدایی که تو عمرم شنیده بودم جیغ زدم. جیغ ممتد. یعنی الان فکر می‌کنم خنده‌ام میگره از اون مدل جیغ،‌ اما ساعت پنج صبح تو اون کوچه درب و داغون پانسیون و اون مستی واقعا همه چیز بود غیر از خنده‌دار. یارو بیشتر از من ترسید ظاهرا و فرار کرد. من عقبی راه رفتم تا ساختمون. (‌به عقلم هم نرسید خب یکی از اونور بیاد چی). در هر حال سوتم* هم به گردنم بود.
با لرز رسیدم اتاقم و سعی کردم بخوابم.
* حالا در موردش می‌نویسم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.