دوم مارس دوهزار و یازده

یه وقتایی تو یه جاهای بی‌ربط، سر کلاس، موقع ظرف شستن، رانندگی، خرید قهوه، کنار دریا وقت درس‌خوندن و …یه جریانی می‌ریزه توی تن. احساس می‌کنی سینه‌هات دارن سفت می‌شن و چشاتو می‌بندی و گردنتو می‌کشی به یه طرف. دلت فقط لمس می‌خواد. می‌خواد که لمس بشی. که گردنتو بکشی بالا که گلوت بوسیده بشه، که تنت تاب بخوره و بچرخی. نفس عمیق می‌کشی، انگار بخوای تمام هوای داغ دور و برت رو بکشی توی‌خودت. دلت می‌پیچه و فکر می‌کنی لبات گر گرفته. دستات تمنا دارن که چنگ بزنن. می‌خوای فقط چشاتو ببندی و بذار تمام تنت بوییده بشه. هی آب دهنتو قورت بدی و آروم آروم به نفس نفس بیافتی. مقاومت می‌کنی،‌ نفس عمیق می‌کشی، اما دلت رفته. نوک انگشتا که می‌خوره به لبات رو می‌خوای. مقاومت می‌کنی، اما خودت هم می‌دونی که بازنده‌ای بالاخره تو یکی از این آروم آروم به نفس نفس افتادنها، می‌خوای تنی باشه که درگوشش آروم بگی: می‌خوام.
بلوغ زیبای لعنتی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.