بیست و پنج ژانویه دوهزار و یازده

از درد مچ پا بیدار شدم. پال آمد و گفت رویش یخ بگذار و ایبوپروفن بخور.
با معصومه رفتیم و شمع دانی قرمز خریدیم برای باغچه. به این نتیجه رسیدم از من سبزی کاری برنمی آید. بهتر است گل بکارم. رنگ و قلم مو هم برای در و دیوارها و نرده های داخل خانه خریدم. یک جلسه را پیچاندم و رفتم به یکی دیگر از استادها گفتم که چشم. هرچه شما بگویی همان درست است.
یکی از همشاگردی ها پرسید که صیغه در ایران چقدر شایع است. من جوابی نداشتم. حدسم این است که هنوز برای بخش بزرگی از مردم قابل قبول نیست. اما نمی دانم تبلیغات این سال های اخیر و استفاده از صیغه برای مثلا رفتن به تعطیلات برای جوان ترها چقدر قبج سابق را از بین برده.
راستی چقدر طول می کشد آدم یکی را فراموش کند؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.