پانزده ژانویه دوهزار و یازده

عکس، صدا، موسیقی، عطر، رقص… چقدر زهر زیاد است. دلم باز زود به زود حواسش پرت می‌شود.
نگار را بعد از یک ماه دیدم. اینجاست. می‌گفتم از پانزده ژانویه که دیگر هم را ندیدیم، چقدر تمام عالم عوض شده. این سی روز اندازه همه سی ساله گذشته، زندگی بازی‌اش گرفته بود. بازی‌ گرفته است. ماجده گوش می‌کنم و انگار برمیگردم به زمانی که هیچ وقت نبود. یک زمان بی‌عکس، بی‌صدا، بی‌موسیقی، بی‌عطر، بی‌رقص.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.