سیزده ژانویه دوهزار و یازده

یک ذره که تنها بودم، تصویر بافتم و با تصویر خودساخته ضجه زدم. قبل و بعدش حالم خوب بود. با یک استاد دیگر حرف زدم و یک ذره برایم مشخص‌تر شد می‌خواهم تابستان چه کنم. فکر کردم آیا بلایی که سر من آمد را می‌توانم سر دیگری بیاورم؟ بعد دیدم که بلا نبود. عین واقعیت بود، اما تلخ بود.
چقدر خودم به صداقت در رابطه‌هایم اعتقاد دارم؟ پای‌بندم؟ اگر«پای کس دیگری در میان نباشد» و هوس یک لحظه‌ای تن آدم را به همخوابگی‌ بکشاند، آیا باید این را به طرف رابطه‌ام بگویم؟ اصلا چرا باید گفت؟ من که نمی‌خواهم از همخوابگی‌های لحظه‌ای او بدانم. اگر این وسط رابطه‌ای/ علاقه‌ای شکل گرفت، اما هنوز آدم به رابطه اول هم علاقه‌مند باشد چه؟ اگر یکی از طرفین به این همبستری بدون عشق اعتقاد داشته باشد، یکی مصر باشد که نه، نمی‌شود چه؟
بماند که هنوز رابطه‌ باز و تئوری‌های این مدلی، که خودم هم زیاد حرفشان را می‌زنم، روی کاغذ و با سرِ گرم از انگور خیلی راحت‌ترند، تا زندگی کردنش در عمل.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.