یازدهم ژانویه دوهزار و یازده

مهمان می‌گوید تو که حالت خوب است، پس چرا این چهر‌ه‌ای بیرونی که به خودت می‌دهی یک زن عاشق شکست‌خورده بدبخت است که به طناب هیچ مستاصل است. مهمان می‌گوید اینطور خودت را ضعیف نشان می‌دهی و این خوب نیست. برای خودت خوب نیست. من نمی‌دانم چه خوب است و چه خوب نیست. اصلا به خوبی و بدی اعتقاد هم ندارم. گفتم چهر‌ه‌ای نشان نمی‌دهم. چیزهایی که می‌نویسم توی سرم است. این طور فکر می‌کنم و می‌نویسم. خودم فکر نمی‌کنم زن شکست‌خورده عاشقی ام که به طناب پوسیده‌ای دلبسته. عقلم می‌فهمد که شاید همه خوبی‌ها در آنچه بود که گذشت، اما هنوز جای خالی دلم درد می‌کند. شاید تا ابد درد کند. من اگر هرکجای دیگر صورت بگذارم، اینجا صورت ندارم. آدم می‌تواند بخندد و ورزش کند و عشق بورزد و از دیدن درخت و کوه و دریا دوباره هیجان‌زده شود و برنامه سفر بگذارد و مهمان دعوت کند و برقصد، جای خالی هم می‌ماند سرجایش و یک وقت‌هایی که آدم می‌بیندش.
عکس سم است. خبر سم است. باید قبل از هر خبر، قبل از هر عکس عقلم را بگذارم جلوی چشم‌هایم و بگویم هی. مگر خودت نیستی، مگر خودت طور دیگری هستی؟ این جریان حالی کردن به دل و سرسری قانع‌اش کردن هم طول دارد. طول دارد. بعد آن وقت‌ها گریه امان می‌برد. حرف زدم و سخت بود. خیلی سخت بود. قبل و بعدش گریه کردم. امان از این صحبت‌های مسخره رسمی اما اجباری و لازم. امان از هرچه که «لازم» است، که «باید» دارد. فقط جای زخم را تازه می‌کند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.