دهم ژانویه دوهزار و یازده

کتاب این استادم را می‌خوانم که سر آن جریان کذایی نژاد و رنگین‌پوستان، گوشمالی حسابی به من داد. در مورد اخلاق فمنیستی صحبت می‌کند. اینکه چطور با «انگ» فمنیست زدن به کسی، می‌خواهند طرف حرف نزند و خودشان همان عصبانیت و عدم استدلال و احساسی بودن را انجام می‌دهند. تخصصش در تئوری‌های فمنیستی است. از آن‌هاست که آدم را می‌چلاند، اما آخرش آدم خودش را می‌بیند که می‌خواهد هی کلاس‌هایش را بردارد. کارش را بلد است.
یک ذره سعی کردم تمرکز کنم ببینم این تحقیقی را که می‌خواهم تابستان انجام دهم آیا اصلا می‌توانم تعریف کنم که بروم انجامش دهم یا نه. به یک جاهایی رسیدم. گفتم که تابستان اینجا نمی‌مانم که درس بدهم. برای تدریس تقاضا ندادم. کجایش را هنوز نمی‌دانم، اما آمریکا نیست.
زندگی‌ام شب‌ها متلاطم می‌شود. روز مدرسه هست و کتاب‌ها هستند و دریا و آفتاب. شب‌ها تنم و دلم متغییر می‌شود. حواس مهمان به من هست. برود چه کنم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.