مری آلیس مردد است که بماند و ادامه بدهد یا برگردد پنسیلوانیا پیش شوهر و مادر و پدرش. اول که آمد، قرار بود شوهرش هم کارش را یک‌طوری منتقل کند و بیایید، اما الان می‌گوید که ترفیع گرفته‌آم و نمی‌آیم آنجا. مری آلیس از اینکه در فیس بوک شوهرش هیج ردی از دلتنگی و اسمی از او نیست غمگین است. می‌گوید دوست‌های شوهرش حتی نمی‌دانند او دو ماه است که دیگر در خانه نیست.
مری آلیس از یک خانواده، به معنای واقعی کلمه، طبقه متوسط آمریکایی است. قبل از اینکه بیاید اینجا در یک سازمان غیرانتفاعی برای بیماران سرطانی کار می‌کرد. حالا اینجا در مقاله‌هایمان می‌خواند که اصلا خود این سازمان‌های غیرانتفاعی هم تجارتی‌اند برای خودشان و به هزاران دلیل تئوریک اصلا باید نابود شوند. در کتاب‌های ما همه چیز ایراد دارد.
مری آلیس غمگین است و یک بار از دهنش در رفت که میخواد از ترم بعد دیگر نیاید. بعد از من خواهش کرد که به کسی نگویم. من هم نگفتم. این روزها مری آلیس به من تکست می‌زند که غمگینم و تنهایم. دعوت‌های من برای اینکه بیاد خانه‌ام چایی بخوریم و درس بخوانیم هم کمکش نکرد. خودش هم می‌داند که دارد با افسردگی بدی رو به رو می‌شود.
من حال و روزم از همیشه بهتر است. خوبم و آنقدر سر خودم را با تنهایی و طبیعت گرم کرده‌ام که اصلا حالم خریدنی شده. بعد برای اینکه فکر نکند تنها است و این مسئله طبیعی است هر دفعه که تکست می‌دهد می‌گویم من هم همینطورم. من هم می‌روم پیش روانکاو، من هم غمگینم. من هم از خانه بیرون نمی‌روم. هی به خیال خودم می‌خواهم فکر نکند که تنهاست.
امروز بعد از پنج روز تکست و ایمیل مری آلیس را در ایستگاه اتوبوس دیدم. یک دفعه آمد مرا بغل کرد و گفت که خیلی خیلی متاسف است که حالم اینقدر بد است و هر وقت بخواهم می‌توانم با او صحبت کنم. من هم گفتم حتما می‌آیم که چایی بخوریم و درس بخوانیم و فیس بوک شوهرهای‌مان را ببینیم و باهم غمگین شویم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.