خواب، خواب، خواب، … این خواب‌های لعنتی.
نمی‌خواهم بیدار شوم. نمی‌خواهم از خواب‌هایم بیدار شوم. خواب دیدم مرا بغل کرده و اشک تمام پهنای صورتش را گرفته و می‌گوید دوستت دارم. دلم برایت تنگ شده. قلبم از دهانم بیرون آمده بود. می‌دانستم خوابم. می‌دانستم اگر نفسم بگیرد، از خواب بیدار می‌شوم. می‌خواستم هیچ‌وقت آن لحظه، آن آغوش، آن ایوان رو به شالیزار سبز تمام نشود. چند ماه پیش به من گفت که من عوض شدم. هفت سال است که مرا ندیدی. من بازهم نفسم گرفته بود. می‌خواستم بگویم فکر می‌کنی این زنی که الان داری این حرف‌ها را در این مستطیل زشت کوچک بهش می‌زنی، همان دختر هفت سال قبل است؟ نگفتم این را. گفتم یعنی نمی‌شود با این تغییرها بازهم حرف زد؟ چند بار حرف زدیم در این هفت سال؟ سه بار؟ چهاربار؟ هر بار چند دقیقه؟ سه دقیقه؟ چهار دقیقه؟ چرا اینقدر دوستت دارم؟ چرا دلم می‌خواهد هنوز تو باشی و هنوز تو بهترین دوستم باشی. ببین. خودت هم می‌دانی بهم برسیم همه این هفت سال را حرف می‌زنیم. من می‌گویم و تو می‌گویی. چرا راه نمی‌دهی لعنتی. چرا راه نمی‌دهی. این همه آدم آمدند و دوست ماندند. چرا راه نمی‌دهی. آن شب آخر، آن بغل آخر وسط آن‌همه چشم و آن‌همه اشک و تویی که نمی‌خواستی من بروم…
از صبح که بیدار شدم یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کند. آنقدر این خواب خوب و نزدیک و واقعی بود که فکر کردم اگر بروم کنار پنجره تو هنوز آنجا ایستاده‌ای. در خواب شبیه آخرین عکسی بودی که از تو دیدم. من ندیدم این استخوان ترکاندنت‌هایت را، نبودم که بفهمم این غم لعنتی تکراری در صورتت از کجا می‌آید. از خواب که بیدار شدم، فکر کردم شاید عاشقت شده باشم. شاید من عاشق بهترین دوستم شده باشم، شاید دلم عشق‌بازی با بهترین دوستم را بخواهد. قید‌های بهترین هم باید برگردند به همان هفت سال قبل…نمی‌دانم. به اندازه خوابیدن با برادرم تابو است.
دلم از صبح سنگین است. دلم از صبح یاد همه آن‌ ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف را کرده. دلم بدجوری تنگت است لعنتی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.