پایین

همانطور که دور می‌شدم، از آینه بغل نگاهش می‌کردم. هر وقت ناراحت است و می‌خواهد بغضش را قورت بدهد، دستش را می‌کند توی موهایش. خیلی دیر شده بود و باید کامیون را سر ساعت اینجا تحویل می‌دادیم. اینقدر صبح شلوغ بود که به اینجای آخرش فکر نکرده بودم. اول صبحی آمده بودند کمک ما برای بار زدن وسایل.
راه که دور نیست. شش هفت ساعت جنوب همانجایی که آن‌ها زندگی می‌کنند. با هواپیما هم چهل و پنج دقیقه، اما نمی‌دانم چرا فکر نکرده بودم که موقع خداحافظی می‌خواهد گریه کند. قلب خودم هم در آمد از توی سینه‌ام. سعی کردم بخندم و بگویم که مامان جان وقت گریه ندارم. گفتم زود میا‌یم. بیست روز دیگر بالایم. کنارشان هم که بودم ماهی یک‌بار می‌دیدمشان اگر سفر نبودم.
حالا این بالا و پایین وارد زبان من شده. پایین جایی هست که من هستم و بالا جایی هست که آن‌ها هستند.
عادت کرده‌ام مطمئن باشم کسی همیشه حساب و کتاب قبض‌ها و تاریخ پرداختشان و موجودی بانک را نگه می‌دارد، عادت کردم کسی حواسش به موعد پرداخت کرایه‌خانه و خالی‌کردن سطل آشغال و نگاه کردن به صندوق پستی باشد. عادت کرده‌ام که یکی خانه را تمییز کند و تازه چند ماه قبل بود که فهمیدم وان حمام، خود به خود موقع شستشو، تمییز نمی‌شود و باید هر از گاهی آن را هم شست!
نگران مامان و بابا هم هستم، اما منا قول داده حواسش باشد. یک ذره تا عادت کنم که خودم به همه کارهایشان نرسم سخت است. خوب است که اهل اینترنت شده‌اند. الان عکس‌های خانه لخت را برایشان فرستادم که خیالشان راحت شود. نوشتم بیایید سبزی بکارید در این حیاط. آن‌ها که باورشان نمی‌شود من به خیال خودم گنده‌ شده‌ام.
بعد از هفت سال قصد دارم دوباره تنها زندگی ‌کنم. نمی‌دانم یادم مانده یا نه. فعلا یک‌ ماه مانده تا مدرسه شروع شود. باید اینجا را یاد بگیرم و تنهایی را…

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.