قرار بود یک قراری را قطعی کنم یا اینکه بگویم نمی‌شود و نمی‌روم. وسط تاخیر هواپیماها و بی‌تلفنی و دزدی و حال طوفانی استقبال‌کننده و بعد هم اسباب‌کشی و بی‌اینترنتی گم شد. شاید همه بهانه باشد و فقط یک جمله که نمی‌توانم بیایم، خیلی راحت‌‌تر بود.
حالا برگشته به ولایت خودش آن‌طرف مملکت. حالا فهمیدم سفرش را کج کرده بود و چند روزی اضافه مانده بود فقط برای آن چایی که گفته بودم آن عصر باهم بخوریم،‌ حالا فهمیدم چقدر منتظر همان یک خط بوده و اینکه نیم ساعت ببینیم هم را.
از خودم و این آدم بدقولی، که من می‌دانم و با اطمینان هم می‌دانم که نیستم، اما این‌بار به بدترین نحو ممکن‌‌اش شدم، بدم می‌آید. نه تنها تصورات خودش را خراب کردم، که تصورات آن دوست دیگرم را که آنقدر خواسته بود ما هم را ببینیم.
ایمیل زدم که حق دارد نبخشد، اما بگذار یک‌بار هم را ببینیم بعد متنفر باش. هنوز جواب نداده. به طرز بدی حالم بد شده از وقتی جزییات جریان را فهمیدم. اصلا من لایق این‌همه نبودم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.