یادداشت‌های فرودگاهی-۳

پارسال همین روزها، پانزده ساعت، تقریبا بدون توقف و تنها، رانندگی کردم تا رسیدم به وسط بیابانی که خودم اسمش را گذاشته بودم صفحه وسط «نشنال جئوگرافی». باشکوه‌ترین طبیعتی بود که دیده بودم. سه روز آنجا چادر زدم و سکوت بود و سکوت. یکی در خیابان‌های تهران باتوم می‌خورد همان روزها و من تنها کاری که می‌توانستم بکنم، فرار بود. سفری که قرار بود سه روز باشد، اما شش روز طول کشید. آن سفر خیلی‌ چیزها را در سرم عوض کرد. حسی که آن رانندگی‌های تند و انگار تمام نشدنی در بیابان داشت، اصلا قابل نوشتن نیست. یک هفته بعد از برگشتن از استانبول بود و آن حال و هوای شب‌های اذان‌دار استانبول هنوز توی سرم بود. آن سفر و آن بیابان، تکلیف مرا با خودم در این مملکت روشن کرد.*
حالا دوباره عازمم. شاید این سفر با کوله‌پشتی خیلی هم کلیشه‌ای باشد، اما من هیجان‌زده‌ام واین سبک رفتن شادم می‌کند. همه دار و ندارم در یک کوله پشتی جا می‌شود. تمام این یک‌ماه و نیم را کار هم می‌کنم. خرج سفر باید در بیاید در هر حال. عکاسی هم می‌کنم و احتمالا سفرنامه هم بنویسم. چایفون هم هست.
بزنید توی سرم اگر دوساعت یک‌جا بودم و در مورد تمام تاریخ و فرهنگ و مردم نظرهای مشعشعانه از خودم صادر کردم.
* آدمیزاد عوض می‌شود. این حسی است که حداقل از آن وقت تا به حال مانده. اگر تغییر کرد، قبولش می‌کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.