از نوشته های ” هموطنان همشهری من”

یه ذره آرمانگرا بودم. فکر میکردم خوب وقتی سیستمی هست که داره یه سری خدمات اجتماعی رو ارائه میده چرا باید ایرانی های هموطن منی وجود داشته باشن که به این خدمات احتیاج داشته باشن اما ندونن که کجا باید برن یا چیکار بکنن. دلم میخواست و هنوز هم میخواد که بتونم کاری بکنم. جدای قضیه ایرانی بودن سعی کنم به چشم کسایی که این سرویسها ممکنه بدردشون بخوره -هرچند همیشه خودشون رو بالاتر از سیستم کمکهای اجتماعی میدونن- بهشون نگاه کنم. نمیگم همه برخوردها بد بودن. همه پر توقع و قدر نشناس هستن یا نمیتونن فرهنگ پذیری کنن. تجربه های خوب هم بوده. اما شاید اونقدر کم که تو تجربه های تلخ گم شدن.
قبلا هم یه چیزهایی رو توی روزمره ها نوشته بودم.
یه مطلب قدیمی
یه طنز واقعی
انجمن دفاع از شاهزاده یک و دو.
آقامون و آقاتون
۹۱۱
فرهنگی که با بردن لاتاری به وجود نمیاد
نمیدونم من هستم که دارم حساس تر میشم یا این هفته هفته بدی بود.
پرده اول: من نیومدم امریکا که یه افغانی به من امر و نهی کنه.
پنج ساله اینجاست. ایران راننده ماشین سنگین بوده. بیست سال سابقه کاری داشته تو ایران رو کامیون خودش. به خاطر بچه هاش اومده اینجا. سه سال طول کشید که تونست گواهینامه پایه یک رو اینجا دوباره بگیره. ( دوره عادی اش سه هفته هست) . در هر حال تو سن پنجاه و اندی سال زبان یادگرفتن سخته. خیلی جاها برای کار رفته. اما از اونجایی که تا یه اندازه ای باید انگلیسی بلد باشه که مثلا به رادیو جواب بده یا خارج از شهر بتونه با پلیس صحبت کنه, تو هیچکاری نتونسته دوام بیاره.
مرد خوبی هست و واقعا نشون میده که میخواد کار کنه. راننده وسایل سنگین شدن از شغلهای پر در امد اینجا هست. مخصوصا گه خارج از ایالت هم سفر کنی. القصه, کار پیدا کردن با این شرایط یه خورده سخت شد. شاید یه ماه طول کشید تا من تونستم یه جایی رو پیدا کنم که وقتی مشخصات رو پشت تلفن گفتم نگفتن ” اوه وی آر ساری”. از پیگیری این مرد هم خوشم میومد. هر روز زنگ میزد که ببینه چیکار کردم.
صاحب اون شرکت حمل و نقل یه آقای افغانی بود. بماند که دفعه اول اصلا به روی خودش نیاورد و کامل انگلیسی حرف زد. گفت اگه قبول کنه تیمی رانندگی کنه میتونه یه هم تیمی افغان براش بذاره که چون اون هم انگلیسی بلده هم فارسی بتونن با هم خارج از ایالت و سفر دور هم برن. حقوق و مزیت هاش هم واقعا خوب بود. این دوست ما هم قبول کرد و ما هم خیلی ذوق زده شدیم.
گذشت تا یه هفته بعد دیدم عصبانی اومدن تو دفترم. ” چطورید …خان؟ کار و بار چطوره ؟ ”
” ای بابا لوا خانوم ما اتگار شانس نداریم” و جریان از این قرار بود که آقای افغانی هم تیم اهل نماز و روزه بود و گوشت حلال و به این آقای هموطن ما گفته که تو چرا نماز نمیخونی و من از غذایی که زن تو پخته نمیخورم. حالا هم این دوست ما اومده بود که من بهش کمک کنم بره طرف و کمپانی رو ” سو” کنه ( نه دقیقا ولی همون شکایت خودمون فکر کنم بشه).
حالا این ها رو گوش کنید: ” مگه من از ایران اومدم که اینجا یه افغانی بی سرو پا به من بگه نماز بخونم. ما از دست آخوند فرار کردیم. حالا اینجا گرفتار بن لادن شدیم. مگه کسی تو امریکا حق داره از مذهب یکی دیگه سوال کنه؟ این برخلاف قانون هست. من باید از اینها شکایت کنم. دخترم گفته من میتونم تو دادگاه پدر اینها رو در بیارم.”
حالا وضعیت من رو مجسم کنید که با چه بدبختی واسه این آقا کار پیدا کرده بودم. میگم خوب مدرکتون چی هست. صداش رو ضبط کردید. ازش فیلم گرفتید. ازتون خواسته چیزی امضا کنید. چیکار کرده؟ مگه به همین سادگی هست که برید دادگاه بگید این آقا به من گفته من از غذایی که زن تو پخته نمیخورم و دادگاه هم به نفع شما رای بده؟ اصلا کی گفته که حق با شما هست و با اون افغانی نیست؟ – البته من اصلا مطمئن نیستم که این چیزها برای دادگاه لازم باشه یا اصلا همچین دادگاهی تشکیل خواهد شد یا نه. این ها رو گفتم که آتیش طرف بخوابه-
” دست شما درد نکنه دیگه لوا خانوم. حالا شما هم طرف اون افغانی آدمکش رو میگیرید. این بیسر و پاها تو ایران چی داشتن. اصلا من نمیفهم بعد از یازده سپتامبر چرا دولت امریکا این ها رو نگه داشته. اینها فردا تمام امریکا رو خراب میکنن. امریکا اصلا به فکر مردمش نیست. تازه این آقا میخواست برگرده برادر و خواهرش رو هم بیاره. ”
من دیگه هیچی نمیگم. روز من رو حدس بزنید بعد از رفتن این آقا.
در ضمن این جریان مال اول هفته بود. هفته پربار همچنان ادامه داشت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.