تغییرات مثبت و منفی ( در راستای همون خصوصیات بد و خوب)

قصد نداشتم اون نوشته رو ادامه بدم. اما یه ذره بیشتر فکر کردم. به تغییراتم مخصوصا تو این سه سال گذشته فکر کردم. با دور و بریهام حرف زدم. کامنتها رو خوندم. مطالب بچه های دیگه رو هم خوندم. ( لینکها تو قسمت اول هست) . خوب به چیزهای دیگه رسیدم. مخصوصا به تغییراتم. باور دارم که آدم باید سنش رو قبول کنه. نمیخوام استریو تایپ بسازم که مثلا بیست و پنج ساله ها باید این مدلی باشن و نوزده ساله ها این مدلی. اما هرکسی خودش میدونه که الان سن واقعی اش چند هست . مثل همون باش. الان از وقتهایی هست که از بالا رفتن سنم خوشم میاد. زیاد هم ازش نمیترسم. به قول دوستم اولین چین دور چشم مثل اولین درخشش دانایی هست.
۱. سالها قبل- شاید از دوران دبیرستان تا همین دو سه سال قبل- به شدت رفیق باز بودم. به شدت. خیلی زیاد بر میگشت به نحوه تربیت خانوادگی. مامانی که اگه یه هفته تو خونه اش پنجاه آدم سر سفره اش نمینشستن غصه دار میشد. در باز خونه به روی همه. ما اجازه داشتیم هر دوستی رو به خونه بیاریم. تنها چیزی که مطرح نبود جنسیت بود. البته شناخت خوونواده طرف و آدم بودنش شرط بود. من بودم و دوستام و درد دل هاشون. یه وقتهایی بهم میگفتن تو دیگه خودت نمیتونی لباسهات رو تو مهمونی ها بپوشی اونقدر که این دوستات واسه رفتن پیش دوست پسراشون از تو لباس گرفتن. نه که من اسوه مد بودم نه. ولی اونقدر راحت بودیم که واسه همچین چیزهایی هم بدون پیش کی بیان. در ضمن همین جا به مادرهای اون موقع ها که فکر میکردن شب دخترشون داشت پیش لوا ریاضی میخونه بگم که والا من شرمنده. ما اون موقع که زنگ زدین دروغ گفتیم دخترتوت دستشویی هست!!! البته شاید هم بود اما نه تو خونه ما. خوب این جور سفره باز کردن دردسر هم زیاد داره دیگه. بد خوردم. چند باری بد خوردم. یه وقتی شد که احساس کردم چاه توالتم و هرکی میتونه به خودش اجازه بده بیاد ….و خالی بشه و بره. بد ترین حس عالم بود.
الان دیگه سخت کسی رو راه بدم به حریمم. خیلی از پیوندهای گذشته بریده شده و نمیخوام که وصل هم بشه. الان از این کمیتی که دوستی هام دارن به شدت لذت میبرم. هرچند هنوز هم امین بقیه بودن رو دوست دارم و سعی میکنم ادامه اش بدم. اما با شناخت بیشتر.
۲. آدمی که میخواد جلو بره باید اول از همه با خودش صادق باشه. فکر میکنم ریشه تمام مشکلات دروغ هست. ترس هم هست که دروغ رو میاره. دارم سعی میکنم خودم رو بهتر بشناسم و مرز توانایی هام رو بدونم. آدمی که با خودش صادق نیست نمیتونه با شریکش, با دوستش, با همکارش و… صادق باشه. با خودم بهتر تا میکنم این روزها.
۳. یه روزهایی بود که فکر میکردم رک گویی بهترین خصلتم هست. اما الان دیگه نمیتونم با همون اطمینان این حرف رو بگم. دوست ندارم دل کسی رو بشکونم. بیشتر خودم رو نگه میدارم. همیشه لازم نیست زشتی های یه نفر رو بوق و کرنا کرد و داد زد. روشهای غیر مستقیم رو الان بیشتر میپسندم. بهتر نتیجه میده. نفرت هم نمیاره. البته هنوز هم راحت حرفم رو میزنم. معمولا از منافع خودم دفاع میکنم. از وقتی از ایران اومدم مشکلم باچیزی به اسم ” رو در بایستی” خیلی کمتر شده. کاری نمیکنم که آرامشم بهم بخوره. اگه ببینم کسی داره حرفی میزنه که میره رو اعصابم قدرت این رو دارم که غیر مستقیم به طرف بفهمونم که من اهلش نیستم. یه تجربه ای همین اواخر داشتم که خیلی باعث غرورم شد!
۴. درسم و کارم برام مهم هستن. اما الان زندگی برام مهمتره. درس میخونم و کار میکنم که زندگی ام رو بهتر کنم. زنده نیستم که کار کنم یا درس بخونم. به این اصل خیلی دیر رسیدم. میتونم بگم از هجده سالگی تا بیست و سه سالگی هیچ لذتی از زندگی ام نبردم. کشتم خودم رو که تموم کنم فقط. خوب به کجا رسیدم؟ حالا بیشتر دلم میخواد چیزهای دیگه زندگی رو هم ببینم. هنوز هدفهام رو با همون انگیزه قبل و به همون شدت دنبال میکنم. اما اون داستان پسرکی که یه قاشق روغن تو دستش بود – اول کیمیاگر- اثر جادویی روی من داشت. راهی هست که باید برم و میرم. اما میتونم از قشنگی های توی راه هم لذت ببرم. درسی که از اون داستان یه صفحه ای گرفتم تمام جهت فکری من رو عوض کرد. از این تغییر خوشحالم.
۵. همیشه هدفهای بزرگ داشتم. هنوز هم دارم. اما الان سعی میکنم منطقی تر جلو برم. – اصولا منطقی شدم- میدونم که اگه میخوام یه روز استاد دانشگاه بشم( که میدونم میشم) باید الان بتونم به این شاگردهای کلاس یه هفته ای کار یابی کمک کنم. باید سعی کنم اونها خمیازه نکشن یا بتونن آخر کلاس کار پیدا کنن. مثل اون وقتها نیست که بشینم خونه و منتظر باشم که مثلا ناسا قرعه کشی کنه وبین یه میلیارد آدم اسم من به عنوان فضا نورد بیاد بیرون.
۶. زیادی دقیق هستم. تقویم و ساعت رو اگه از من بگیرن مثل اینه که اکسژن رو ازم گرفته باشن. این خیلی وقتها خوب نیست. نمیتونم صبح بیدار شم و بگم : اوکی امروز بریم چاینا تون. یا امروز بریم تاهو. باید از قبل واسش برنامه ریخته باشم. برنامه کلاسام رو از سه ترم زودتر میدونم. این خیلی خوب نیست. ( تو روانشناسی به من میگن طلایی- در مورد این رنگها مینویسم بعدا)
۷. پس انداز گر خوبی نیستم. هنوز اون مدیریت مالی که میخوام رو ندارم. با اون که همیشه از رهبری یه گروه خوشم میاومد و توش موفق بودم, تو رهبری امور مالی ام هنوز اون موفقیتی رو که میخوام ندارم. البته اوضاع نسبت به چند سال قبل خیلی بهتر شده اما هنوز با حد نسابی که مد نظم هست خیلی فاصله دارم.
۸. گفتم اعتماد به نفسم بالاست . در خیلی از موارد. اما نه هنوز در مورد هیکلم. ایران که مصیبتی بود. انگار تنها جایی که مردم داشتن نگاه کنن این باسن و سینه مبارک بود که سایزش چقدره. خدا رو شکر استخر نمیرفتم . گاه گاهی با بچه ها شنا کردن تو دریا هم اما بساطی بود.
اینجا که ماشاالله اونقدر اور سایز زیاده که دیگه کسی به ما نگاه نمیکنه. اما آدم یه وقتهایی خودش رو جلو آینه میبینه دیگه! یه مطلبی هم که نوشته بودم در مورد این اثر رسانه ها بر روی خود چاق بینی افراد که اینجا به نسبت خیلی بیشتره. ( اینجا و اینجا) بین خانومهای ایروونی که میشنی که تمام حرفشون در مورد اخرین متد های لاغری هست. استرس من رو چاق میکنه. یعنی استرس باعث میشه که بیشتر بخورم. الان خیلی به سالم خوردن بیشتر اهمیت میدم. آها در ضمن این خواهر من ( که امیدوارم اینجا رو نخونه) خیلی در این عدم اعتماد به نفس من موثر بود. من نمیدونم چرا من باید هم اطاق لاغر ترین موجود عالم بشم؟ که همیشه هم یه وجب لباس بیشتر تنش نیست و اون ناف واره ها بیرون! بابا جان به ما هم که شکممون همچی بفهمی نفهمی گردالی هست فکر بکنید. نرید این قدر لباس سایز صفر نخرید! ا ینقدر همه جاتون رو سوراخ نکنید بهونه بشه لباس تنگ کوتاه بپوشید!
هانی ام خیلی رو این مورد کمک کرد تا اعتماد به نفس له شده برگرده. اونقدر که گفت هیکل زنونه یعنی این و من اینطوری تو رو می خوام و سعی کن خودت باشی و …. ولی اینقدر که من چاقم لاغرم کردم که الان فکر میکنم اون هم داره حساس میشه.
خیلی هنوز مونده تا بتونم تو این مورد هم اعتماد به نفسم رو مثل بقیه موارد بالا ببرم. راهی ندارید؟
۹. اگه میخواهید من رو شکنجه بدید, طوری که بمیرم کاری کنید که من دیر به قرارهام برسم. نمیتونم. نمیتونم دیر کنم. تو ایران( مایع که نه) مایه آبروریزی بود این بی کلاسی من. اینجا هم همکارام بهم میگن ساعت اداره باید با وقت تو تنظیم بشه. ساعت ده یعنی ساعت ده. نه یه دقیقه دیرتر. سر کار ,مدرسه, مهمونی. این خصوصیتم رو خیلی دوست دارم. یعنی الان قدرش رو میدونم. به همون اندازه هم بدقولی اذیتم میکنه. وقتی نمیتونید سر وقت حاضر باشید خوب قرارتون رو عقب بندازید! اینقدر سخته؟
۱۰. دومین راه کشتن من هم اینه که شیرینی رو از زندگی من بگیرن. من هر رژیمی میتونم بگیرم غیر از اینکه چیز شیرین نخورم. تابستون و بستنی قتلگاه منه.
۱۱. از چیدمان یا همون دیزاین خودمون خیلی لذت میبرم. تغییر دکوراسیون آپارتمان فسقلی خودم و هر کی که میشناسم از واجبات زندگی ام هست. عذابم میده وقتی میبینم یکی میلیون میلیون خرج میکنه هر وسیله اش یه مدلی و یه رنگی هست. اصولا به با سلیقه گی خودم می نازم و دوسش دارم. لازم نیست پول داشت تا خوب پوشید یا خوب دکور کرد. لازمه که جنست رو و رنگ ها رو بشناسی.
الان دیگه چیزی یادم نمیاد. یادم اومد اضافه میکنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.