چه کسی فکرش را می‌کرد روزی برسد که من دلم هوس ظرف و ظروف خانه کند و چشمم در مغازه‌ها دنبال یک دست لیوان باشد؟ یک دست لیوان دسته دار شیشه‌ای. بدون طرح و گل و بته و لبه طلایی. فقط یک لیوان شیشه‌ای که از تویش چای معلوم باشد.
نشسته بودم جلوی این وب کم صاب مرده. گفتم صبر کن چایی بریزم برگردم که ای کاش زبانم لال می‌شد و نمی‌گفتم و دستم می‌شکست و آن چایی را نمی‌ریختم. آمدم نشستم جلویش. با یک ماگ سبز رنگ کت و کلفت. یک نگاهی به من و ماگ انداخت و گفت که اصلا از مزه این چایی هیچی می‌فهمی یا یک همچین چیزی. منظورش هم واضح بود. چای را باید در لیوان شیشه‌ای خورد که رنگ چای معلوم باشد. که روی لیوان قطرات بخار سرد شود و معلوم باشد داغی‌ای چای. یک نیم ساعتی در مزمت چای در ماگ خوردن و محسنات لیوان شیشه‌ای دسته دار حرف زد. بعد هم رفت یک چایی برای خودش ریخت – در لیوان شیشه‌ای دسته دار دیگر- و بعد آمد با عشوه جلوی من نشست که خب حالا چی می‌گفتیم؟
از آن روز من ماندم و این چشم شماره دار در به در دنبال لیوان چایی شیشه‌ای دسته دار. نه که نباشد در این مملکت غریب. نه. هست، اما آنی که من می‌خواهم نیست. آن مدلی‌اش نیست. آن مدلی‌اش را اول خانه دایی اینها دیدم در آتلانتا. به زندایی گفتم ای وای. من چقدر دلم از اینها می خواهد و چقدر دنبالشان گشتم. زندایی هم گفت که آره. اینها را از ایران آوردم. می‌دهم دوتایشان را موقع رفتن ببر. من هم ذوق و شوق که ای ول. جور شد. نشان به آن نشانی که ماچ و بوسه و خداحافظی و هیچ خبری از لیوان نشد. برگشتم خانه خاله‌ام که دست برقضا مادر شوهرش برایش از همان‌ها فرستاده بود. گفتم که آره. زندایی اینطور گفت و آخرش اینطور شد. خاله گفت که ای بابا. به خودم می‌گفتی. بردار ببر هرچندتا که خواستی. دوباره قند توی دلم آب شد. وقت رفتن که شد، دوباره ماچ و بوسه و خیلی خوشحال شدیم و باز هم این طرف‌ها بیا و هر صحبتی غیر از لیوان‌ها. یک بار دیگر هم عین همین جریان تعارف صاحبخانه و آب شدن قند در دل و ماچ و بوسه خداحافظی بدون لیوان در یک جای دیگر مملکت تکرار شد تا من به این نتیجه رسیدم که دیگر غلط بکنم به صاحبخانه‌ای بگویم من از این لیوان‌ها می‌خواهم.
نشد در این مدت من مغازه ایرانی، عربی، کره‌ای، مکزیکی، یونانی و هرجایی که اسم اینترنشنال دارد بروم و چشمم دنبال ظرف و ظروفشان نباشد بلکم این لیوان‌ها را یک جایی پیدا کنم. تازگی‌ها دیدم این لیوان های دوجداره هم آمده‌اند، اما آنی که من می‌خواهم نیست. یک دست استکان خریدم که مرهم دلم باشد، اما چای استکانی فایده ندارد. هم زود یخ می‌کند هم با دوتا هورت تمام می‌شود. آدم باید لیوان چایی را دستش بگیرد، تامل کند. قورت قورت بخورد. مزه‌اش برود توی جانش. خودم هم همه اینها می‌دانستم قبل از اینکه بکند توی چشمم. اما بضاعتم یک کابینت ماگ است. حالا دیگر خودم را دلداری می‌دهم که یک جای جهان یک لیوان شیشه‌ای منتظر من است که برم سراغش. دنیا را چه دیدی. یک وقت دیدی لبمان خورد به لبه‌اش یک اتفاق خوبی هم افتاد. نه. لیوان نه. آدم آن طرف وب‌کم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.