آقای س دوست خانوادگی ما بود. این فعل گذشته به شاید بیست و دو سه سال قبل برگردد. پنج شش سالگی من. این آقا همسایه ما هم بود. آن زمان‌ها شب نشینی جزو جدانشدنی همسایگی بود. حداقل برای ما بود. اینکه چرا من از این آقا بدم میاید را نمی‌دانم. نمی‌دانم آیا روزی در جایی خلوت به من دست زد یا از صمیمیتش با پدرم بدم می‌آمد یا اینکه همیشه می‌آمد خانه ما غذا می‌خورد را دوست نداشتم. یادم نیست. اما این را یادم مانده که از یک جایی به بعد وقتی می‌آمد خانه ما من شروع به جیغ و داد و گریه با صدای بلند می‌کردم. اینطور هم نبود که بروم در یک اتاق دیگر که صدایم را کسی نشنود. همانجا توی هال می‌نشستم و با صدای بلند گریه می‌کردم که برود. تو کوچه و خیابان هم که می‌دیدمش همین بساط بود. کلا باید در تیررس نگاه من قرار نمی‌گرفت. عزیزکرده پدر و مادر هم بودم و اینطور نبود که بگویند برو بتمرگ توی اتاق. تو خوشت نمی آید به ما چه. خیلی محترمانه به آقای س گفتند که دیگر به خانه ما نیا چون این بچه اذیت می‌شود. س هم دیگر نیامد و من همه تلاشم را کردم که دیگر س را نبینم.
من که بزرگ شدم س از محله ما رفته بود. یعنی مادرش هنوز آنجا زندگی می‌کرد. این آقا رفت و ازدواج کرد و بچه دار شد و کلاهبردار شد و معتاد شد و زندانی شد و آمد بیرون و زنش یک روز آمد بچه را گذاشت دم در خانه‌اش و رفت. این‌هم دوباره برگشت محله ما پیش مادرش. من هنوز هم توی کوچه سلامش نمی‌کردم. پیش خودم فکر می‌کردم جنس خرابت را از همان بچگی می‌شناختم. مثل اینکه از پدر من هم پولی قرض کرده بود به اسم اینکه در متل قو مزرعه کیوی بزند یا چنین چیزی. آن سال که محله ما بود خیلی فکر کرده بودم که چرا اینقدر از این بدم می‌آمد و آن اداهای گریه و جیغ و داد برای چه بود. یادم نیامد.
دیشب خواب دیدم توی همان خانه زمان پنج سالگی من نشسته‌ایم. همه ما پنج نفر. س هم کنار در نشسته. رها-برادرم- شروع می‌کند به گریه که تیله‌های رنگی‌اش گم شده و همه دارند دنبال تیله‌هایش می‌گردند. س شلوار جین پایش بود اما من انگار می‌توانستم توی جیب‌هایش را ببینم. تیله‌ها توی جیبش بود. هردوتایشان. این شد که رفتم جلویش ایستادم. دستم را کردم توی جیبش و تیله‌ها را درآوردم و یک نگاه سرشار از پیروزی به پدر و مادرم کردم که حالا فهمیدید چرا همه این سال‌ها من از این آدم بدم می‌امد؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.