افسردگی که شاخ و دم ندارد. یک ماه، دوماه، شش ماه، یک سال، مگر چقدر آدم می‌تواند خودش را گول بزند. همه راه ها به زیر پتو و بستن چشم‌ها ختم می‌شود. عملا هیچ کاری نمی‌کنم. تمام زندگی ام در سه چهار صفحه اینترنت، لیوان چای، یک میز با چهار صندلی به دورش ودر فاصله بین میز و تخت و دستشویی می‌گذرد. دیگر نه می‌دانم برای چه می‌خواهم درس بخوانم یا حتی چکار کنم. درس فعلا تمام شده و حتی خودم هم نمی‌دانم چطورتا اینجای تقاضانامه‌های تحصیلات تکمیلی را پیش رفته‌ام. درسی که اصلا نمی‌دانم می‌خواهم بخوانم یا نه. باید بگردم دنبال کار. هر کاری. به جایش نشسته‌ام زیر پتو و فکر می‌کنم به هیچی. تن آدم یکجاست و روحش یک جای دیگر. یک جایی که باید سال ۱۳۸۸ بود اما نبود. دیگر حتی گفتنش هم لوث شده. این راه هم باید قورت داد. هی می‌خواهم خودم را مجبور کنم به نوشتن. راه حلی که یکی دوسال گذشته جواب داد، اما این هم بی تاثیر شده. بیمه هم ندارم که بروم دکتر روانشناس. با مشاور مدرسه حرف می‌زدم چند ماه قبل. گفت بشقابت را خیلی بیشتر از ظرفیتت پر کردی. نمی‌دانم چطور نمی فهمید که خودم اما تهی ام از همه چی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.