یکم: معمولا حوالی این موقع سال و جشن‌های تولد مسیح و سال نو فرنگی حال و هوای این خانه من عوض می‌شد. اغلب درخت و چراغ و این برنامه‌ها بود. امسال اصلا دل و دماغش نبود. نوروز هم حتی سفره ننداخته بودم. نه که حالا عذاب وجدان داشته باشم که چون هفت سین نبود، کاج کریسمس هم نباشد که باید از هر بهانه‌ای برای رنگی شدن خانه استفاده کرد. دل و دماغ لامصب برنمی‌گردد سرجایش.
دوم: دارم برای این تحصیلات تکمیلی تقاضانامه‌های دانشگاه‌های مختلف را پر می‌کنم این روزها. بعد دوستان دیگری هم هستند که هم وضع منند. هی بهم دلداری می‌دهیم که «نه. تو قبولی. اصلا خیلی دلشان بخواهد تو را بگیرند. کی بهتر از تو؟» بعد یک چند دقیقه بعد می‌گوییم که« حالا اگر امسال نشد سال بعد. دیگر از ما که کلا گذشته. یک سال می‌رویم مسافرت» بعد صفحه را می‌بندیم و نقشه می‌کشیم کجاها برویم. به سبک آن تائتر تلخ آن سال‌های تلوزیون: «دو مرغابی در مه»
سوم: ریسم ایمیل زده بود که امروز دو دختر ایرانی دیدم در استارباکس. می‌گویم حالا از کجا می‌دانی فارسی حرف می‌زدند. گفت نه. فارسی حرف نمی‌زدند. دستبند سبز داشتند! اصلا ما اصل رسانه‌ایم. چند هفته قبل هم در فروشگاهی در بوستون فروشنده از من و همراهان پرسیده بود که آیا ایرانی هستیم و بعد اشاره کرد به دستبند‌های ما و گفت که تویترش را سبز کرده بود در تابستان. آقای چشم آبی خوبی بود. ما هم رسانه‌های خوبی هستیم بدون سردبیر.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.