تابستان سرد- داوینچی کد در دستشویی- قورمه سبزی

– دیروز رفتم کلاس فیزیک. امتحان قبلی رو اف شدم. خوب وقتی یه درسی رو اینقد ساده بگیری همین میشه. یه مشکل بزرگ با کلاسهای بهار و تابستون دارم. سرمای فلج کننده این کولرها. من سرمایی ترین انسانی هستم که خودم و دور و بریهام میشناسن. وقتی سردم میشه دیگه نه میتونم از چیزی لذت ببرم نه چیزی یاد بگیرم نه هیچ کار دیگه انجام بدم. طوری خودم رو سفت میکنم که تمام وجودم فقط و فقط میشه سرما.
اینجا تابستونها واقعا مشکل دارم. اینقدر این کولرهاشون قدرتش زیاده که آدم میخواد نه تو فروشگاهی بره نه تو هیچ کلاسی. همیشه تو ماشین یه پلور دارم. وقتی میرم خرید یا اداره یا حتی سر کار باید خودم رو بپوشونم. این سرما فلجم میکنه.
تو کلاس سینما پتو میبرم و وقتی رو صندلی لم دادم و پلورم رو پوشیدم خودم رو با پتو میپوشونم. اما تو کلاس فیزیک که دیگه نمیشه پتو سر کرد.
ما سرکار باید لباس رسمی بپوشیم. دامن یا شلوار پارچه ای . جین حتی روزهای جمعه مجاز نیست. خوب من اغلب دامن رو ترجیح میدم ( قابل توجه دوست عزیزی که گفته بود چون فکر نمیکنم دامن بپوشی نمیگم دستم به دامنت). دامن رسمی تره و من بیشتر دوستش دارم. در ضمن آدم رو وادار به غشو ! هم میکنه.
القصه وقتی از سر کار مستقیم میرم مدرسه, همونجا تو مدرسه از این لباس رسمی ها خلاص میشم و با گرمکن میرم سر کلاسها. حالا تصور کنید تو کالجی که وقتی تابستونه دخترا منت میذارن سر خودشون و یه تیکه کوچولو بالا و پایین میپوشن من باید با گرمکن و پلور این ور و اونور برم. به خدا آرزوم شده یه بار مثل اینها برم سر کلاسام.
حالا اگه کلاسهای عادی دو یا سه ساعتن کلاسهای تابستون چهار و پنج ساعتن. سرما تا مغز استخونم میره.
دیشب به حدی سردم بود که نه یه کلمه از کلاس چیزی فهمیدم نه تونستم درست و حسابی استاد رو دید بزنم. باید یه فکر اساسی بکنم. شاید مجبور بشم زیر شلوار گرمکن از این شلوار تنگهای پشمی بپوشم و یه کلاه بذارم سرم. جوراب کلفت پشمی هم حتما موثره.
—————————
ساعت ده اومدیم خونه. گفتم نه اینترنت نه وبلاگ. فقط میرم لنزام رو در میارم. مسواک. جیش. بوس . لالا.
گلاب به روتون رفتیم بت روم ( شرم و حیا اجازه نمیده بگم توالت). دیدیم این داوینچی کد فارسی رو که بنده چهار صد و چهل و چهار صفحه ازش پرینگ گرفتم – الته مستحضرید که وجدان کاری ایرانی ام به من اجازه این بهره برداری رو در محل کار داده. ایرانی پاینده باد- بعضی ها آوردن گذاشتن رو سبد لباس چرکهاکه یه وقتهایی! نگاهی بهش بندازن.
من هم داد زدم که این کتاب – که در واقع یه کلاسور قطور هست- اینجا چه میکنه. بعد هم گفتم یه نگاهی بهش بندازم. صفحه اول و دوم و سوم و….
کتاب ساعت سه صبح تموم شد. من از ساعت دوازده دیگه کف توالت نشسته بودم. هیچ آدمی هم نبود بگه تو زنده ای مرده ای. شاید من تو توالت سکته کرده بودم. یکی من رو کشته بود. اما دریغ.
کتاب رو قبل خونده بودم. متن انگلیس اش رو . اما لذتش قابل مقایسه با ترجمه فارسی اش نبود. هنوز خیلی مونده که از خوندن یه کتاب انگلیسی لذت ببرم. کتاب درسی فرق داره. مجبوری بخونی. اما متن داستانی رو باید ازش لذت برد. چقدر چیزها از کتاب دستم اومد که تو متن اصلی نفهمیده بودم.
این کتاب که خیلی زنونه هست. خیلی فیمینیستیه. چرا کسی از متنش چیزی ننوشته. من که یه جاهایی واقعا کیف میکردم وقتی در مورد جایگاه مادینه مقدس و نقش کلیسای مرد سالار در سرکوب زن برتر تاریخ رو میگفت. آخر هفته اگه وقت کنم یه چیزهایی ازش مینویسم. بعد از مدتها احساس رضایت کردم.
برگشتم دیدم همونطوری با لباس کار افتاده روی تخت. شبها هوا سرد میشه. مثل بجه ها به خودش پیچیده بود. ده دقیقه ای فقط نگاهش کردم. من هم هنوز گرمکن و پلوورم تنم بود. فقط پتو رو کشیدم. صبح فهمیدم که شب با لنز خوابیدم.
—————————
ساعت پنج و نیم طبق معمول ساعته زنگ زد. گفتم نه. امروز دیگه نه. فقط نیم ساعت دیگه. به جهنم. دوش نمیگیرم. ساعت هر یه ربع یه بار زنگ میزنه. ساعت شیش دیدم تلفن زنگ میخوره. مامان بود. تازه یادم اومد شب قرار بود بریم اونجا.
امروز روز آخری هست که من اینجام. از هفته بعد باید برم یه دفتر دیگه. تو جنوب شهره. کلاسها باید تو اون منطقه برگذار بشه. امروز اسباب کشی هست. هفته قبل یه صاعقه خورد تو سرم تو جلسه هفتگی گفتم هفته بعد ناهار با من. به عنوان خدا حافظی. به خیال خودم گفتم میرم از جایی واسه همه ساندویچ میگیرم. دیدم همه صداشون در اومد که ” پرژن فود. پرژن فود” من هم که پشتم به مامان گرم بود گفتم باشه.
تازه صبح یادم اومد که امروز جمعه هست و من باید به همه ناهار بدم. وحشت زده به مامان گفتم حالا چیکار کنم. مامان گفت غذا ها رو دیشب آماده کردم بیا ببر. اونقدر خجالت کشیدم که نگو. گفتم مرسی. عروسی ات جبران میکنم.
رفتم غذا ها رو گرفتم. طفلک همه رو هم تو فویل پیچیده بود و من فقط زحمت کشیدم گذاشتمشون تو ماشین. زرشک پلو با مرغ و قورمه سبزی. مامان هم دیروز تا ساعت هشت سر کار بوده و به گفته خودش تا دوازده داشته غذا آماده میکرده. همون وقتی که من تو توالت لم داده بودم داشتم کتاب میخوندم. از خجالت میخواستم بمیرم.
————————–
تمام وسیله ها رو جمع کردم. بعد از ظهر اسباب کشی دارم. باید یه روزنامه دیواری با عکس شاگردهای این ماه که کار پیدا کردن درست کنم. و هزارتا گزارش بنویسم.
————————–
خوب. دیگه چه خبر؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.