آدم‌‌ها از یک چیزهایی حرف نمی‌زنند. از یک چیزهایی نمی‌نویسند. نمی‌نویسند که بچه کوچک لپ تپلی هم گاهی غیرقابل تحمل می‌شود. گاهی فقط می‌خواهند که خفه شود. یا مثلا نمی‌نویسند که گاهی از فداکاری برای بچه‌شان حالشان بهم می‌خورد. نمی‌نویسند که گاهی دلشان می‌خواهد اصلا بچه را بکوبند به دیوار و بگویند آخیش!‌تمام شد.
آدم‌ها نمی‌نویسند که گاهی حوصله شریک رابطه‌شان را ندارند. گاهی اصلا می‌خواهند که سر به تنش نباشد. همان دلبر سیمین ساق و بلند بالا را اصلا دلشان می‌خواهد دیگر نبینند، یا دستم کم آن روز نبینند. نمی‌نویسند که دلشان می‌خواهد بکوبند و تنها بروند سه هزار مایل رانندگی کنند برای آنکه فقط تنها باشند. معمولا نمی‌نویسند که وقتی همان دلبرمذکور کنارشان نشسته است، چشم و دلشان یک جای دیگر سیر می‌کند. معمولا آدم‌ها از رابطه‌های موازی و متقاطع شان هم نمی نویسند. مثلا ننویسند که گاهی خوابیدن با غریبه هم خوب است. اصلا بنویسند که خوابیدم. هیجان انگیز بود. باز هم خواهم خوابید.
آدم‌ها معمولا از دروغ‌هایی که می‌گویند وسال‌هاست گفته‌اند نمی‌نویسند. معمولا نمی‌گویند که چقدر بارها دلشان خواسته همه اطرافیانشان را بکشند. چقدر برای بدست آوردن یک کار، رفتن به یک دانشگاه،‌ رسیدن به یک آدم و حتی دعوت شدن به یک مهمانی تقلب کردند و بقیه را دور زدند. نمی‌نویسند که چقدر همه لبخند‌هایشان مصنوعی است و بودن یا نبودن آدم‌های دور و برش اصلا برایشان مهم هم نیست. نمی‌نویسند چقدر طعم بی‌پولی را چشید‌ه‌اند. چقدر حسادت کرده‌اند، چقدر تهمت زدند، چقدر محکوم کردند.
آدم‌ها این‌ها را نمی‌نویسند. کیست که از قضاوت بی‌رحم ما نترسد؟ اما خوب است گاهی یواشکی یاد خودمان بیاوریم که تنها نیستیم و لبخند کج بزنیم و ..ادامه دهیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.