یک چند روزی بود از یک جای خانه صدای بق بقو می‌آمد. من دانشمند فکر می‌کردم لابد کبوترهای پشت بامند که صدایشان از توی دریچه بخاری می‌آید. نگو یک جفت کبوتر روی کولر -ما کولر آبی داریم- آشیانه عشق ساخته بودند و این هم بق بقو نبود، نجوای عاشقانه‌شان بود که در گوش هم چیزهای بی‌تربیتی می‌گفتند. من خوشحال از این کشف، اصلا به روی خودم هم نیاوردم که همه ایوان را فضله‌هایشان گرفته و رسما اگر یک ساعت توی هال بشینی از صدای اینها خل می‌شوی . هی فکر کردم آخی نازی. لابد الان تخم می‌گذارند و بعد از یک ماه من نوه دار هم می‌شوم. در فکر انتخاب اسم برای نوه‌ها بودم که این موجود قصی‌القلب، این جلاد، این حیوان نادوست، این شمر ذی‌الجوشن، وحید سابق، خوشحال خوشحال می‌آید خانه می‌گوید که رفتم به مسئول مجتمع گفتم و آنها گفتند برو خانه‌شان را بکن بنداز دور. من هم کردم! تصورش را بکنید. خانه‌شان را برد انداخت دور!‌استدلالش هم این بود که آیا عمه من است که قرار است ایوان را تمییز کند و فردا که اینجا شد چهل درجه و خواستیم کولر روشن کنیم چه کنیم؟ وی در انتها به ضجه موره های من وقعی ننهاد و شروع کرد ساسی مانکن گوش کردن.
نوه‌هایم را بگو.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.