یک صبح شنبه بهار نارنجی

خانه‌مان یک ایوان بزرگ داشت. رو به درخت‌های پرتغال و نارنگی. اردیبهشت که می‌شد، آفتاب جان می‌گرفت. ظهر ها که از مدرسه به خانه می‌آمدم، مادربزرگم را می‌دیدم که روی ایوان زیر آفتاب دراز کشیده. عطر بهار نارنج هم بود.
حالا من شده‌ام نسخه مدرن مادربزرگم. این اپارتمان چهل متری من یک ایوان فکر کنم بیست متری دارد. رو به درخت و رودخانه. سنجاب‌ها و گنجشک ها درخت را قرق کرده‌اند و اردک‌ها و جوجه‌های زردشان هم رودخانه را. همزیستی مسالمت آمیز داریم. میز و صندلی را کنار زدم. پتو پهن کرده ام کف ایوان و نشسته‌ام مثلا کار کنم. عطر بهار نارنج همه جا را گرفته. این بغل توی دانشگاه یک فستیوالی است و از صبح صدای موسیقی کلتیک می‌آید.
ساده‌ شده‌ام. با صدای اردک و بوی بهار خوشم. چه اهمیت دارد رقص همه کاغذهای دنیا به اسم بازیشان برای دیوانگی ما؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.