یه مدته هی به خودم یادآوری می‌کنم که هیچی فضیلت نیست. خیلی چیزا به خودی خود نه ارزش‌اند نه ضدارزش. وقتی آدم ارزششون می‌کنه مزخرف می‌شن. مثل باکرگی. مثل روابط آزاد، مثل ازدواج،‌ مثل طلاق، مثل سفر کردن..مثل هزار تا چیز دیگه. یه مدت مد بود هر کی طلاق گرفته بود بچه «کول» به حساب می‌اومد. بقیه خاک تو سر و عقب افتاده. یه مدت بود (اینا که می‌گم خودم هم بودم، بین دور و اطرافین خودم هم بوده) که روابط آزاد داشتن شده بود ارزش. بعد یه مدت بود مسافر بودن و سفر رفتن شده بود ارزش. یه مدت آرایش نکردن شده بود ارزش،‌هرکی آرایش می‌کرد، کوته فکر بود. یه مدت کفش پاشنه بلند اه اه بود. یه مدت لباس سکسی نپوشیدن.  هر کدوم اینا که ارزش می‌شن،‌ داغون می‌شن. اون وقت آدم متاهل و ساکن و  متعهد می‌شن ضدارزش و اه اه. چه می‌دونم. یه مدت سعی می‌کردم به طرف بفهمونم که اگه دارم از گه‌خوریام تو زندگی می‌گم جوری نگم که حالا این خوبه و هرچی غیر از این بد. اگه فلان چیز واسه من تجربه خوبی بوده یا هست،‌ لزوما ارزش نیست.

بماند که حالا دیگه کلا کاری ندارم کی چی فکر می‌کنه. به خودم هی یادآوری می‌کنم که نکبت نشو. گه خودتو بخور.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تو فیس بوک آلبوم سفر دو سال پیش رو دیدم به تپت و یه دفعه دلم ریخت پایین که دو سال شد. خیلی شیک با کت و دامن نشستم پشت میز کار. دستیارم می‌پرسه برات قهوه بیارم. می‌گم نه. بعد به شکل و قیافه خودم نگاه می‌کنم و جا می‌خورم. بعد به خودم می‌گم خب گاهی اونجوری،‌ گاهی اینجوری. بعد به خودم می‌گم نکبت داری خودتو گول می‌زنی. بعد به همون نکبت می‌گم که خب اگه این کاره نباشه فلان اتفاقی که سال‌هاست می‌خوای بیافته هم نمی‌افته. بین بی‌خانمانی و کوله پشتی و این اتفاقه باید یکی رو انتخاب کنی.

بدبختی اینه که من حد وسط هم ندارم در زندگی. یا باید خیلی شیک و مجلسی رسما بشم مدیر و همه‌اش کار کنم یا باید کلا بزنم به سیم آخر و مثلا یک سال برم سفر با کوله پشتی. نمی‌تونم بگم خب این وسط حالا یه ماه/ دو هفته مرخصی بگیر برو یه جا رو بگرد. انگار اینطوری سیم بهم وصل می‌کنن یا یه فنری هست که باید برگرده سرجاش. یعنی کلا حد وسط ندارم در زندگی. بعد وقتی میام میانه رو می‌شم،‌ انگار یکی به گلوم چنگ می‌زنه. نمی‌تونم این وسط زندگی کنم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌خواهم یک خط پررنگ بکشم بین ما «اینوری»‌ها و شما «آنوری‌»ها. یک سری از ما اینوری‌ها، هنوز دل و دینمان آنور است. یک سری‌مان نه. خوش‌به حال آن‌ها که دلشان همان‌جا است که تن‌شان است. وضعشان معلوم است. اما ما «یکسری از اینوری»ها موقعیت اره در باسنی‌داریم. ما یک روزی خواستم (برخی‌مان حتی نخواستیم، مجبور شدیم) بیایم اینور خط. حالا دیگر نه اینوری هستیم نه آن‌وری. آن‌وری‌ها می‌گویند که ما رفته‌ایم و حق اظهار نظر در مورد شرایط آن‌ها را نداریم، که کم هم بیراه نیست. ما هم دلمان آنور است و تنمان اینور. گله هم بکنیم از آوارگی، می‌گویند که خب اگر اینقدر بد است برگردید. این‌هم کم بیراه نیست.

فکر می‌کنم ماها اینوری‌ها شده‌ایم بچه‌ای که یک مادر دارد و یک نامادری. نامادری هرچه مهربان باشد، باز هم آدم فکر می‌کند نامادری است و مادر هر چقدر هم نامهربان، آدم می‌گوید باز  هم مادر آدم است.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. امشب که بخوابم و بیدار شوم  و چهار شب دیگر که بخوابم و بیدار شوم مانده.

۲. شب‌های انتشار، هزار سال‌اند. انگار نه انگار که من باید امشب بخوابم و بیدار شوم و چهار شب دیگر هم بخوابم و بیدار شوم.

۳. من فهمیدم که مشکل من اصلا سرما نبود! با مقادیری لباس، حتی در تورنتو هم می‌شود زندگی کرد. اما رطوبت را هیچکاری‌اش نمی‌شود کرد. لخت هم بشوید فایده ندارد. عرق از توی تن می‌آید. مگر اینکه یک آکواریم سیار درست کنید و کلا در آب زندگی کنید و حتی سرتان هم توی آب باشد و با لوله نفس بکشید. دستهایتان هم بتواند از آکواریم بیرون بیاید که تایپ کنید. در خصوص نشستن و خوابیدن در آکواریم هنوز فکری نکرده‌ام.

۴. یک کتاب مخوفی داشت آن زمانها کانون پرورش فکری. رده سنی ب باید می‌بود. یک پسری بود که آرزو کرده بود روی سر مردم یک تلوزیون باشد که بشود فکرهایشان را خواند و یک دست اضافه باشد و یک پای اضافه و یک مقادیر چیزهای دیگر. یک روز بیدار شد (یا خوابید) و دید همان شده. نتیجه اخلاقی داستان این بود که ما خیلی همینطوری خوبیم و نباید در خلقت دست ببریم و خاک بر سر خلاقیتمان شود. الان که آکواریم را تجسم کردم، یاد آن کتاب افتادم.

۴. خاک تو سرها، فقط جک و جانور و پسر و دختر به دنبال مادر نبود که نشان ما می‌دادند. یک انمیشن مخوفی هم بود به اسم کار و اندیشه. ما کار و اندیشه، با هم هستیم همیشه. من نمیدانم چرا از اینها می‌ترسیدم. البته بعد از دیدن Being John Malkovich یک چیزی در من بیدار شد (که فکر کنم همیشه وجود داشت) و آن ترس از پاپت‌ها است. از این عروسک ها که بهشان نخ آویزان است. این کار و اندیشه هم از آنها بودند؟ در هر حال بعد از این مالکویچ من جور خفیفی از عروسک ها میترسم.

۵. یک فیلمی هم دیدم که در آن مانکن‌ها راه می‌رفتند و می‌خواستند نسل بشر را نابود کنند. از سه شب پیش فکر می‌کنم که آن‌ها هم لابد زندگی پلاستیکی برای خود دارند و یک سری ساینتالوجیست دارند که فکر می‌کنند ما تیتان هستیم و آن‌ها را استثمار کرده‌ایم. شاید دیگر از مانکن‌ها هم بترسم.

۶. بچه که بودیم اعتقاد داشتم همه اشیا جان خودشان را دارند. یعنی سنگ‌ها هم یک زندگی دارند که ما آن‌ها را نمی‌فهمیم و درخت‌ها و آهن‌ها و خلاصه همه چی. تقصیر این مجلات دانستنیها بود که یک باری تویش خوانده بودم که فرکانس صدای مورچه طوری است که آدمیزاد آن را نمی‌شنود. بعد از آن فکر می‌کردم همه چیز صدا دارد و ما نمی‌شنویم. بعد اینطوری بود که کافی بود من یک لحظه بگذارم ذهنم خلاص شود، همه چیز جاندار می‌شد. ترسناک.

۷. شما هم فکر می‌کردید که کوه‌ها و تپه‌ها در واقع پشت خمیده دایناسورها هستند و همه آنها یک روز بیدار می‌شوند و دماوند قوز پشت بزرگ‌ترین دایناسور است؟ من بچه که بودم اسم دایناسورها را حفظ می‌کردم. حالا فکر می‌کنم واقعا چرا. پایتخت کشورها را می‌شود فهمید، اما اسم دایناسورها را آخر چرا؟ همین الان دلم برای خودم سوخت. چون یک چیزهای دیگری را هم حفظ می‌کردم که پدر و مادرم خوشحال شوند.

۸. می‌توانم این مسیر فکری را ادامه بدهم، اما از اولش می‌خواستم این را بگویم که مدتها باور داشتم آدم کوچولوها وجود دارند و مثلا ممول در زندگی واقعی هم هست. در ضمن اینجا می‌خواهم یک اعترافی بکنم. اولین پسری که من عکسش را شب‌ها زیر بلوزم می‌گذاشتم و می‌خوابیدم و عاشقش شده بودم (به معنای اینکه عکسش را به تنم می‌مالیدم) پسر همسایه دختر مهربون اینها، اسکار بود. بعد از آن بود که عاشق رود گولیت شدم و فکر می‌کردم امواج عشقی من به هلند خواهد رسید و او به ایران می‌آید و با من ازدواج می‌کند. نخندید. این جمله بسیار واقعی است و شما باید معصومیت یک دختر ده یازده ساله را یادتان بیاید.  همان سال‌ها بود که من درگیر اولین مثلت عشقی زندگی (شاید هم مربع عشقی) شدم. از وقتی فرانک ریکارد آمد. به عشق قدیمی‌ام، رودگولیت،‌ نمی‌خواستم خیانت کنم، اما ریکارد خیلی خوب بود. بعد هم که فان باستن آمد. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم که از همان زمان باید می‌هفمیدم که آدم مونوگامسی نیستم و اینهمه بی‌خود وقت خودم و مردم را هدر نمی‌دادم.

۹. هی شواهد بیشتری به ذهنم می‌رسد. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم من همیشه با خودم درگیر بودم (این مثلا مال هفت هشت سالگی است. شاید هم کمتر) که باید بین این دوتا برادر این دوست خانوادگیمان کدام را دوست داشته باشم. یک مدت عاشق بزرگه می‌شدم یک مدت عاشق کوچک‌تره. تا اینکه بزرگ‌تره رفت سربازی و من کوچک‌تره را بیشتر می‌دیدم. تصمیم گرفته بودم عاشق کوچک‌تره شوم اما وقت‌هایی که بزرگ‌تره به مرخصی می‌آید به او هم عشق بورزم. یادم هست یک وقت‌هایی که می‌رفتیم خانه‌شان من حسابی کلافه می‌شدم که این چه وضعی است. باید عاشق یکی‌شوی. قدرت انتخاب نداشتم. از همان اول. عقلم هم نمی‌رسید که بچه جان. از تو که چیزی کم نمی‌شود بیا عاشق هردوتایشان بشو.

۱۰. باور کنید این‌ها همه اثرات آنا کارنیتا خواندن در سن نه‌ سالگی است. از همان زمان من یاد گرفتم که می‌شود یک دل و چندین دلبر داشت و بعد هم باید خودم را بیاندازم زیر چرخ قطار و خلاص شوم. حالا البته چرخ قطار جایشان را به رفتن (فقط رفتن)  داده‌است.  الان یادم نمی‌آید چه برسر عشق های مربعی و مثلثی کودکی‌ام آمد. اسکار همیشه کاغذی ماند. رودگولیت هم هیچ وقت نیامد مرا ببرد هلند فرانک ریکارد را هم که وقتی مربی شده بود دیدم. به نظرم چاق شده بود. از فان باستن هیچ خبری ندارم. حالا داستا‌ن‌های عشقی این ساعت‌خوشی‌ها باشد برای وقتی که یک رول دیگر پیچیدم. آن کار و اندیشه را هم می‌دانم آن زمان که سیلیکون ولی و وال استریتی نبود، همین برو بچز شریف ساخته بودند. تمام برنامه‌اش سرشار از این کانسپت بود.

۱۱. بروم بخوابم و کاش بشود که پنج شب پشت سر هم بخوابم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ساعت بیست دقیقه به ششه. شش عصر.  حوله حمام پوشیدم رفتم سرکوچه قهوه و آب پرتقال بخرم. یارو کافه‌چیه جوری نگام کرده بود که انگار زامبی دیده! خب. به نظرم حتی اگر زامبی هم بودم، اون وظیفه داشت به من مشتری احترام بیشتری بذاره و اونطوری به قیافه من زل نزنه. اومدم دیدم دیشب با ریمیل و خط چشم و گریه خوابیده بودم. بعد با سیگار و قهوه اومدم تو تخت، زدم ملافه‌ام رو سوزوندم. اونی که گفته لذتی بالاتر از سیگار کشیدن تو تخت نیست،  خیلی هم درست گفته منتها نه واسه انسان‌های دست و پا چلفتی. بعد زدم رو پالت که بره واسه خودش. ما هم همینطور رفتیم. هر سه دقیقه با هر حس هر آهنگ من یه حس تازه می‌گیرم، از غم به حسادت به دلتنگی، به نفرت، به نفرین، به عشق،‌ به عشق‌بازی، به جنگ، به صلح، به رویا به کابوس.

در سه روز گذشته سه نفر به من گفتند تو باید تکلیفتو با خودت مشخص کنی. یه طرفم می‌گه شاید باید معلوم کرد، یه طرفم می‌گه حالا معلوم هم کنی که چی. می‌خواهی عوضش کنی. راستش اول باید مشخص کنم که اگه تکلیف خودم رو مشخص کردم با این تشخیص چه‌کنم. اگه قراره این معرفت به جایی نرسه، خب مگه مرض دارم انرژی صرف خودشناسی و خودتکلیف مشخص‌کنی بذارم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تو این آپارتمان کوفتی من نه میشه سگ داشت نه می‌شه سیگار کشید. دارم فکر می‌کنم اون صابخونه عوضی قبلیه چی به روزم آورده بود که صبح این خونه رو دیدم، عصرش اسباب کشی کردم و حتی نپرسیدم که پس سگم چی.

پ.ن: حتما یه سگی یه جای جهان هست که مال منه. منتظر منه و هیچ صاحبخونه الاغی اینو نمی‌فهمه. چرا حقوق الاغ‌ها اینقدر ازحقوق سگ‌ها مهمتره؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از جنس غم نیست، از جنس عصبانیت هم نیست، از جنس حرص هم نیست، از هیج جنسی نیست. شاید جنس خالی بودنه. جنس بی‌وزنی اما نه سبکبالی. جس سنگینی شاید. سنگینی بی‌وزنی. چرا من نتونستم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احتیاج دارم یه مدت اصلا حرف نزنم. نه حرف بزنم و نه صدای بشنوم. اما هیچ راهی وجود نداره که بتونم. یه روز، فقط یه روز که هیچ صدایی نباشه و هیچ حرفی نزنم.

خونه‌ام بر خیابونه، مرکز شهر. صدای آژیر و ماشین‌ها یک لحظه قطع نمی‌شه. بالا پشت بوم که میرم کتاب بخونم صدای موتورهای گرم و سردکن دیوانه‌ام می‌کنه، تو پارک هم صدای ماشین‌ها قطع نمی‌شه. دفترم هم که باید با بقیه حرف بزنم. چقدر اون زمان‌ها که روزها می‌تونستم بدون حرف و صدا باشم، الان دور و غیرواقعی به نظر می‌رسن. از صدا پرم. دلم می‌خواد یه سرنگ بزنم توی سرم این صداها رو بکشم بیرون، خالی بشم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خیلی از کارهایی که ما «اینوری‌هایی که هیچ وقت نتوانستیم اینوری شویم» می‌کنیم، فقط برای دلخوشی خودمان است. خودمان هم می‌دانیم که حرف‌هایی که می‌زنیم برای پروپوزال‌ها خوب است و برای راحت‌کردن خیال عده‌ای که شب راحت بخوابند که کار خیریه می‌کنند. خودمان هم می‌دانیم، آخر ما هم می‌خواهیم شب‌ها خوب بخوابیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چرا ازش می‌ترسم؟ یا شاید درست‌‌ترش این باشه که چرا دلم می‌خواد ازش بترسم؟ چرا اینطور دلم می‌خواهد از زاویه پایین بهش نگاه کنم وقتی می‌دونم، وقتی دیدم، وقتی تجربه کردم که نگاه همسان و چشم در چشم خیلی همه چی رو بهتر می‌کنه؟ این چه نقشی هست که من در مواجه باهاش- و فقط در مواجه با این یه نفر- می‌رم توش و یا دلم می‌خواد که برم توش؟ دیشب باز حرص خوردم از معذرت‌خواهی‌های الکی و مسخره‌ای که می‌دونم برای هر دو طرف چقدر اعصاب خوردکنه. آدم نمی‌شم که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند