چرا ازش می‌ترسم؟ یا شاید درست‌‌ترش این باشه که چرا دلم می‌خواد ازش بترسم؟ چرا اینطور دلم می‌خواهد از زاویه پایین بهش نگاه کنم وقتی می‌دونم، وقتی دیدم، وقتی تجربه کردم که نگاه همسان و چشم در چشم خیلی همه چی رو بهتر می‌کنه؟ این چه نقشی هست که من در مواجه باهاش- و فقط در مواجه با این یه نفر- می‌رم توش و یا دلم می‌خواد که برم توش؟ دیشب باز حرص خوردم از معذرت‌خواهی‌های الکی و مسخره‌ای که می‌دونم برای هر دو طرف چقدر اعصاب خوردکنه. آدم نمی‌شم که.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.