چهارم

سه روز شناخت یکی واسه تقاضای ازدواج کردن کمه؟ آره. مخصوصا وقتی کلا سه ساعت هم با هم حرف نزدن. یه بار هم همو نبوسیدن حتی چه برسه به خوابیدن. از کجا بدونم کارتو بلدی. اگه مشکلت اینه که در سه ساعت و ده دقیقه آینده حل می‌شه. سه ساعت حرف می‌زنیم. دو دقیقه می‌بوسیم. هشت دقیقه سکس می‌کنیم. بعدش من ازت تقاضای ازدواج می‌کنم؟ حلقه آماده داری توی این بیابون؟ یه تیکه سیم پیدا می‌شه. دربند الماس که نیستیم حالا که. من یه بار دربند نبودم. اینبار می‌خوام دربند بشم. تو حرف منو جدی نمی‌گیری. من عاشقت شدم. خب به سلامتی. حالشو ببر. مسخره می‌کنی. نه به جان تو. منم دلم می‌خواد عاشق بشم. بعد حالشو ببرم. خب بشو. عاشق کی. عاشق من. برو بابا. مگه من چمه. باید حتما جوون باشم که عاشقم بشی. من کی گفتم تو پیری. خب پس چی. عزیز دل آدم که تصمیم نمی‌گیره عاشق بشه. تو الان بیست دقیقه پیش تصمیم گرفتی عاشق من بشی؟ نه من دیروز عاشقت شدم. یه روز صبر کردم دیدم واقعا عاشقم گفتم بیام ازت تقاضای ازدواج کنم. چند روزه فارق می‌شی. چه می‌دونم. شاید سه روزه. حامله بشم چی؟ نشو. حالا چیکار کنم؟ با من ازدواج می‌کنی؟ نه. احمق. پشیمون می‌شی. شاید. لااقل جدی بگیر. باور کن جدی گرفتم. چرا فکر می‌کنی جدی نگرفتم. تو اصلا نمی‌خوای با من حرف بزنی. همون سه ساعت رو بیا بشین حرف بزنیم. حرف چی؟ چه می‌دونم. یه کوفتی پیدا می‌شه راجع بهش حرف بزنیم. راجع به زندگی‌هامون. حوصله زندگی ندارم. اصلا مشکل من با رابطه و عاشقیت همینه. حوصله ندارم بیام زندگیمو از اول توضیح بدم. خب تو توضیح نده. هر چی دلت می‌خواد بگو. بذار من بغلت کنم حرف بزن. گفتی اول سه ساعت صبر کنیم بعد ببوسیم و بکنیم. خب حالا حرف نداریم نمیشه اول از ته شروع کرد. سکسم نمیاد باهات. خیلی ضایعی. می‌دونم. چیکار کنم. نمیاد. بیا من میارمت. اصلا شماها همتون همینید. همه فقط سکس می‌خواهید. نه که تو نمی‌خواهی. خب آره. اما دیالوگ‌ها معمولا اینه که زنا به مردا می‌گن شماها همه‌تون مثل همید. دیالوگ رو ول کن بریم. تو نمی‌خواهی. الان نه. هر وقت خواستی می‌گی بهم؟ اگه تن تو رو خواستم آره. پس حواست باشه. باشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم بسته هستند

پنجم

یکی بهم یه روسری پولکی داده بود. پولکی‌های نقره‌ای. از اینا که آدما واسه رقص به کمرشون می‌بندن و تکون می‌دن. منم بستم به کمرم. رفتم توی چادر مرکزی. همونجا که کافی شاپ بود. یه عده آدم اون وسط خوابیده بودند. ساعت چهار پنج صبح بود. یه عده دور هم حرف می‌زدند. یه عده به یه سخنرانی گوش می‌دادند. یکی یه ور داشت ساز می‌زد. یه سازی شبیه قانون.

یه چراغ لامپا کنارش روشن کرده بود و داشت کتاب می‌خوند. عینکی بود. دراز کشیده بود روی زمین. رفتم روسری رو انداختم روش بهش گفتم گرمت نمی‌کنه اما خوشگله. پاشد منو بوسید و گفت که روسری رو می‌بره برای مامانش که مریضه. گفتم دیگه مال خودته. گفت می‌شینی حرف بزنیم. گفتم نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم بسته هستند

سوم

دختره کلاه خلبانی سرش بود. غیر از کلا و یه کیف که به گردنش بود، هیچ چیز دیگه‌ای به تنش نبود. ایده کیف و تن رو دوست داشتم. نشسته بودم رو یکی از این سازه‌ها. شکل یه دست بود وسط بیابون. همینطوری به هیچ جا خیره شده بودم. یه دختره اومد یه دفعه گفت تو نمیایی پورتلند. خندیدم گفتم باورت می‌شه یکی از آرزوهام اینه تو پورتلند بچه‌دار شم بعد خودمو و دخترم و سگامون باهم اونجا زندگی کنیم. منم گل‌فروشی کنم اونجا. گفت اره خب. پورتلند جای این جور کاراست. بعد گفت من راهمو کج کردم اومدم اینجا بهت یه پک علف بدم. می‌خوایی؟ گفتم آره. بعد خندیدم گفتم پلیس مخفی که نیستی؟ گفت نه بابا. لعنتشون کنه که آدم دیگه راحت علف هم نمی‌تونه بکشه. (یه چیزایی گفت که من دارم تلاش می‌کنم مثل این دوبلورهای فیلم‌های زیرزمینی ترجمه شون کنم. مثلا منظورش اینا بود که من می‌گم.) بعد گفت که سال اولشه که میاد اینجا. من دیگه نگفتم منم همینطور. پرسیدم که چی‌اش رو بیشتر دوست داشته. مثل هر کس دیگه‌ای که ازش پرسیده بودم جواب داد که مردم رو. اینکه مردم اینقدر خوبن و دوست‌داشتنی‌اند و اینهمه همه چی برای همه آرومه. گفت که این تجربه آرامش رو نداشته. اینکه قضاوت نشه و فکر می‌کنه که چقدر همیشه دلش می‌خواست که لخت تو فضای آزاد بگرده. گفتم منم همینطور. گفت پس چرا لباس تنته. گفتم نمی‌دونم. بهش فکر نکردم. گفت دربیار. گفتم الان نه. گفت از من خجالت می‌کشی. گفتم نه. از خودم شاید خجالت می‌کشم. گفت فاک یو. (مثلا ترجمه‌اش کنیم بمیر بابا خوبه؟) منم گفتم اره. می‌دونم. فاک می. یه ذره دیگه بدون حرف علف کشیدیم. بعد رفت. من یه سنگ سبز رو که از یکی دیگه هدیه گرفته بودم از گردنم بازکردم دادم بهش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم بسته هستند

دوم

جونم آشوب بود. یه کوفتی خورده بودم که نمی‌دونم چی بود. فقط مضطربم کرده بود. رفتم که برقصم. اما نتونستم. دوتا تکون به دست و پام دادم دیدم خودمو که مسخره نمی‌تونم بکنم. کشیدم بیرون از وسط جمعیت راه افتادم یه وری. بسکه شن بود نمی‌دیدم کدوم ور بود. شاید سمت کمپ اصلی. سه چرخه یکی از بچه‌ها رو داشتم. بی‌هدف اینور و انور می‌ٰرفتم بعد رسیدم به یه جا که ملت تک و توک نشسته بودند بغل همو و عشق بازی می‌کردند. پراکنده. بعضی‌ها می‌رقصیدند. تنها و گروهی. یه سری هم یوگا می‌کردند. چرا من هیچ وقت یوگا رو نفهمیدم. ملت منتظر غروب بودند. منم نشستم روی شن. کنار سه چرخه.

دلم آشوب بود. یعنی غم داشتم. دلم می‌خواست که بود. نه که اگه بود ما داشتیم اون وسط الان همو می‌بوسیدیم یا هیچ وقت خاطره‌ای از غروب و طلوع و این حرفا باهاش داشته باشم. نه اینکه اگه بود دلم قرص بود که منو می‌خواد نه اینکه اگه بود آروم بودم. اما می‌خواستم که بود. گفتم بدبخت گریه نکن. یه اینجا رو گریه نکن. زل زدم به خورشید. فکر کنم می‌خواستم به خودم دروغ بگم که چشمم که تر می‌شه مال نوره. سرمو گذاشتم روی چرخ سه چرخه و بلند بلند شروع کردم باهاش حرف زدن. نمی‌دونم اون چه کوفتی بود که خورده بودم.

اومد زد به شونه‌هام گفت سلام. برگشتم دیدم یه پسره است که دوربین دستشه. دوربین رو آورد جلو و صفحه‌اش رو نشونم داد. عکس گرفته بود از من تکیه به دوچرخه داده که رو به روم بیابون بود و خورشید. بهم گفت که ببین چقدر آرومی. حسودیم شد به این همه آرامشت. گفت می‌خوای عکس رو برات ایمیل کنم؟ گفتم نه. عکسه داره دروغ می‌گه. گفت عکس هیچ وقت دروغ نمی‌گه. گفتم اما این عکس من نیست. حوصله نداشتم توضیح بدم. ازش خواهش کردم که تنهام بذاره. موهامو مااچ کرد و رفت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم بسته هستند

یکم

«می‌دونی. من یه عیب بزرگ دارم. یعنی یه عیب نه. دوتا عیب بزرگ دارم….من بیشتر از بقیه آدم‌های دور و برش فضا لازم داشتم. یعنی نمی‌دونستم چطور بهش حالی کنم که حالا ما نباید هر روز همو ببینیم یا اگه هر روز بهت زنگ نمی‌زنم به این معنی نیست که دوستت ندارم. اما عیب دومم اینه که نمی‌تونم اینا رو بهش بگم. ببین. الان دارم اینا رو به تو می‌گم. اما به خودش نتونستم. بهش دروغ گفتم. بهش گفتم باهاش می‌رم برلین. گفتم برای اینکه کنارش باشم می‌رم برلین. اما دروغ گفتم. گفتم باید بیام اینجا. گفتم کار اینجا بهتره. اما نبود. همون کار وین بهتر بود. نتونستم بهش بگم فضا می‌خوام. نتونستم بهش بگم می‌خوامش اما این خواستنم هر لحظه‌ای نیست. نتونستم بهش بگم که هر شب اگه با هم نخوابیم به این معنی نیست که من میرم با یکی دیگه می‌خوابم. من خر نتونستم حرفمو بزنم. الان دلم براش مثل سگ تنگ شده. واسه این لامصبی نیست که الان روشم. دلم تنگه. می‌دونم. هی می‌خوام کتاب بخونم یادم بره. اما تن لختش هی میاد جلوی صورتم. الان تو برلین لابد. شاید هم جای دیگه. اینقدر به خودم گفتم که دیگه عاشقش نیستم که دیگه نیستم. اما دلم تنگه. آخه من چرا نمی‌تونم حرف بزنم. چرا وقتی کتاب می‌خونم همه جمله‌هاش جمله‌های منه اما یک کلوم از دهن خودم در نمیاد. شما دخترا چطور می‌تونید اینقدر راحت حرف بزنید؟ »

ساعت سه صبح بود. من از طوفان شن سالم برگشته بودم. یعنی داشتم برمی‌گشتم. دیدم روی یک تاب/ صندلی نشسته و دارد کتاب می‌خواند. رفتم نشستم کنارش. همینطوری دستهایش را باز کرد و من هم رفتم توی بغلش. بهش گفتم من از مردهای کچل گنده خوشم می‌آید. حالا چی می‌خوانی. گفت نمی‌خواهی اسمم را بپرسی. گفتم نه. گفت من اسم تو را بپرسم؟ گفتم اهمیتی ندارد. اما اگر می‌خواهی بپرس. نپرسید. من نه چیزی خورده بودم نه چیزی کشیده. مست آتش بودم هنوز و شن. حالم خوش بود. دلم حتی بغل هم نمی‌خواست. اما به هم چسبیدیم. بعد گفت بیا حرف بزنیم. من هکر هستم. تو چی.  گفتم«حرف بزنیم یا سوال بپرسیم؟» ساکت شد گفت باشه. نه اسممو پرسید و نه کارمو نه شهرمو. محکم بغل کرده بودیم همو.

بعد همینطوری که خیره شده بود به پوتین‌های غرق شن من، گفت که روی اسیده. اما آرومه. قمقمه‌ام رو دادم بهش. گفتم خوبه برات. یه هو شروع کرد حرف زدن. حرفای این بالا رو زد. کم و بیش. یعنی تو این مایه‌ها بود. یه ذره سرش رو نوازش کردم. چیزی هم نداشتم که بگم. چی بگم. نه که حالا من خودم تو روابطم خیلی موفقم و همه چی سر جاشه، مونده بودم به این کچل شنی که روی اسید داره دنیا رو می‌چرخه چی جواب بدم.

یه ذره همونطوری محکم همو بغل کردیم. بهش گفتم من میخوام تا صبح راه برم سمت شرق بیابون که اونجا طلوع رو ببینم. پرسید که بیاد همراهم. منم گفتم نه. یعنی گفتم نه. من زیاد فضا می‌خوام. نمی‌تونم با کسی برم اون طرف. بوسیدیم هم. محکم. من رفتم سمت شرق اون برگشت به کتابش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم بسته هستند

تویتر و فیس‌بوک و کار و سخنرانی‌ها و دیت‌ها و همه تریبون‌های دیگه باشه مال وقایع و بدبختی‌های عالم. اینجا فقط مال تو. باشه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خوش به حال اونایی که بلدن برن. بلدن بِبُورن. اونایی که می‌تونن یه روز بیاستن بگن دیگه بسه. دیگه می‌خوام برم. پای رفتن رو دارن. من هیچ وقت نتونستم ببرم. یه بار تو زندگی بریدیم و هنوز گناهش رو ته جونم حس می‌کنم. من آدم ول کردن نیستم. یعنی لابد غیر از درس و دانشگاه آدم ول کردن نیستم. دستم به ول کردن اون خوب بود. اینقدر کار میکنم که کار تمام شه، اینقدر میمونم تو رابطه که بپوسه، اینقدر می‌خورم که بترکم، اینقدر گریه می‌کنم که چشام دربیاد. اصلا بلد نیستم ول کنم. هیچی رو. کاش می‌شد برید. کاش می‌شد از زندگی برید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مثل وقتی که آدم روزه است ساعت سه و چهار طاق‌باز می‌افته کف خونه که کی افطار میشه، جونش بند میاد، ساعت سه و چهار که میشه یه چیزی ته گلوم رو فشار می‌ده. از این نیست که خسته باشم و بخوام برم خونه. خونه هم فرقی نداره با اینجا یا با هیچ‌جا. فقط یه فشار بغضی میاد دور گلوم رو می‌گیره که از جنس استیصالی هست که دست خودمه و خودمو توش انداختم. ساعت سه و چهار که میشه فقط می‌خوام برم تو دستشویی گریه کنم. می‌گم نکبت بدبخت خودت کردی. بسوز و بساز. فردا میشه یه سال که من اینجام. فاک. فاک. فاک.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فردا میشه یه سال که اومدم دی سی. فاک

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Burning Man 2013 video

اینم آخرین چیزی که از آقای مرد سوزان می‌ذارم اینجا.

این ویدیو رو ببینید و به نظرم حال و هوا رو خوب نشون می‌ده.

و این عکسها.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Burning Man 2013 video بسته هستند