سوم

دختره کلاه خلبانی سرش بود. غیر از کلا و یه کیف که به گردنش بود، هیچ چیز دیگه‌ای به تنش نبود. ایده کیف و تن رو دوست داشتم. نشسته بودم رو یکی از این سازه‌ها. شکل یه دست بود وسط بیابون. همینطوری به هیچ جا خیره شده بودم. یه دختره اومد یه دفعه گفت تو نمیایی پورتلند. خندیدم گفتم باورت می‌شه یکی از آرزوهام اینه تو پورتلند بچه‌دار شم بعد خودمو و دخترم و سگامون باهم اونجا زندگی کنیم. منم گل‌فروشی کنم اونجا. گفت اره خب. پورتلند جای این جور کاراست. بعد گفت من راهمو کج کردم اومدم اینجا بهت یه پک علف بدم. می‌خوایی؟ گفتم آره. بعد خندیدم گفتم پلیس مخفی که نیستی؟ گفت نه بابا. لعنتشون کنه که آدم دیگه راحت علف هم نمی‌تونه بکشه. (یه چیزایی گفت که من دارم تلاش می‌کنم مثل این دوبلورهای فیلم‌های زیرزمینی ترجمه شون کنم. مثلا منظورش اینا بود که من می‌گم.) بعد گفت که سال اولشه که میاد اینجا. من دیگه نگفتم منم همینطور. پرسیدم که چی‌اش رو بیشتر دوست داشته. مثل هر کس دیگه‌ای که ازش پرسیده بودم جواب داد که مردم رو. اینکه مردم اینقدر خوبن و دوست‌داشتنی‌اند و اینهمه همه چی برای همه آرومه. گفت که این تجربه آرامش رو نداشته. اینکه قضاوت نشه و فکر می‌کنه که چقدر همیشه دلش می‌خواست که لخت تو فضای آزاد بگرده. گفتم منم همینطور. گفت پس چرا لباس تنته. گفتم نمی‌دونم. بهش فکر نکردم. گفت دربیار. گفتم الان نه. گفت از من خجالت می‌کشی. گفتم نه. از خودم شاید خجالت می‌کشم. گفت فاک یو. (مثلا ترجمه‌اش کنیم بمیر بابا خوبه؟) منم گفتم اره. می‌دونم. فاک می. یه ذره دیگه بدون حرف علف کشیدیم. بعد رفت. من یه سنگ سبز رو که از یکی دیگه هدیه گرفته بودم از گردنم بازکردم دادم بهش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.