اقا دیدید نود و نه درصد این پسرا اخر شب به ادم میگن که خونه خودته اگه خواستی بمون و بعدش میگن البته هر جور راحتی.
ته دلشون هم از خداشونه دختره بمونه اما از اون طرف هم واقعا دلشون نمیخواد دختره احساس ناراحتی کنه؟
خب لامصبا! اینو اینجوری بگید که ما از خدامونه تو بمونی اما هرجور که خودت راحت تری!
واقعا اینو به خاطر خودتون میگم اگه دقت کنید! ما هم راحت میشیم!
والله! آپلو که نیست که!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از در خانه که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین، همان‌جا ایمیل «تنک یو ایت واز وری نایس میتینگ یو» زدم. اسم هفت تا آدم را از صاحب‌خانه‌های قبلی و همکار و صاحب‌کار و منشی ردیف کردم که به اینها می‌توانی زنگ بزنی. همان جا برایش یک کپی از وضعیت حساب پس‌انداز را فرستادم و به سر کارم هم ایمیل زدم که شاغل بودن مرا تایید کنند.

سه‌شنبه برگشتم. این بار کوکو سبزی پختم. بخت من، جعفر دندانش را همان روز عمل کرده بود! من فقط جعفر را یک بار دیده بودم. حمیرا دوباره همه باغ را به من نشان داد. پای باغ، یک رودخانه کوچک است. آن هفته هنوز باران نباریده بود، اما نهر خشک نشده بود. وقتی آدم می‌رود آن پایین، اصلا یادش می‌رود که بزرگ‌راه همین یک مایلی اینجاست. ساکت است، صدای آب است و درختان ردوود. گفتم الان برای چه دو دل هستید. گفت یک نفری -غیر از من- به اسم جان هست که خیلی اینجا را می‌خواهد. گفتم اها! پس الان اسم رقیب من جان است. گفت راستش جعفر دلش می‌خواهد یک مرد اینجا باشد که گاهی با هم بشینند و آبجو بخورند. این مستاجر فعلی هم مثل جعفر کارگر ساختمان است و می‌شینند با هم علف می‌کشند و آبجو می‌خورند. می‌خواستم بگویم حمیرا جان! تو که خودت می‌دانی اگر بخواهی مرا بگیری، خواهی گرفت. طفلک این جعفر را چرا بد نام می‌کنی. گفتم اصلا خودم برایش یک بشکه آبجو می‌خرم اگر مشکل این است.

یک دفعه خانم حمیرا رفت توی حس. چشم‌هایش را بست و گفت که من احساس می‌کنم این فضا به یک انرژی زنانه احتیاج دارد. توی دلم یک چیزی گفتم که رویم نمی‌شود الان بگویم اما یک چیز توی این مایه‌ها بود که بیا همه این انرژی مال تو! اما جمله خودم خیلی قشنگ تر بود و حیف شد که من رویم نمی‌شود که اینجا بگویمش. در هر حال. گفت که باید به معرف‌های من و جان زنگ بزند. من هم دیگر شاکی شده بودم. البته سه روز هم به آخر ماه باقی مانده بود و من باید به صاحب‌خانه الانم می‌گفتم که اگر از اول ماه دیگر نیستم. این را گفتم. انگار تازه دوزاری اش افتاد. قول داد که تا دو روز دیگر جواب بدهد. یک سری سوالات دیگر هم کرد که سر هم کردم.

خسته شده بودم. اما فکر کردم خستگی را می‌بیند و من باید هی انرژی مثبت بدهم. آخرش گفتم که در هر حال این خانه مال من شود یا نه، ما با هم دوستیم. مگر نه؟ از این حرف‌هایی که ملت وقتی می‌روند سر قرار و طرف به  دلشان نمی‌شیند به هم می‌گویند. یک چیز تو مایه های حالا ندادی هم بیا دوست معمولی باشیم (و ته دلم امیدوارم بودم که حالا این جان کله‌اش به یک جا بخورد و اصلا برنگردد.)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

داستان‌های پینول-۲

حمیرا حتی از من هم پرحرف‌تر بود. نیم ساعت نشد که داستان زندگی‌اش را تعریف کرد. من هم با هر جمله‌اش یک «وو» می‌گفتم و انگار می‌کردم که تا به حال چیزی در این مایه‌ها نشنیده‌ام. حالا مانده‌بودم که چطور بگویم بیا برویم خانه را به من نشان بده.

بالاخره خودش گفت که نظرت چیست برویم باغ و زمین و خانه را ببنیم. گفتم بله بله. البته خیلی مشتاقم داستان‌های تو را بشنوم، اما می‌توانم کمی طاقت بیاورم.

زمین لخت بود. هست. نا سلامتی زمستان است. اما دو جای باغ درخت‌های ردوود دارد. من در یکی از زندگی‌های قبلی‌ام رد وود بودم. یا خواهم شد. یکی از این دو حالت. دور تا دور کلبه باغچه است. همه چیزی هم تویش کاشته اند. پر از درخت انگور است. گفت که این سیب است، این گلابی است، این هلو، این فلان…راستش خیلی نمی‌شنیدم که چه می‌گفت. داشتم در ذهنم بالکن را دکور می‌کردم. به این فکر می‌کردم که چوب‌هایی را که می‌خواهم از کجا بخرم.

مستاجرهای فعلی از کوهستان آمده‌اند. دو سه سال اینجا بودند چون زن می‌رفته کلاس باغبانی و دانشگاه و کشاورزی و این صحبت‌ها. حالا می‌خواهند باز برگردند به کوه که آنجا علف بکارند. اگر سال دیگر در کالیفرنیا قانونی شود، این بهترین تجارت ممکن است. حمیرا حرف می‌زد. من خیلی گوش نمی‌کردم. کلبه کوچک بود. اما یک لافت چوبی بالای آشپزخانه دارد که اگر آنجا بخوابی، اتاق خواب را می توانی بکنی دفتر کار…این ها را حمیرا می‌گفت. می‌خواستم بگویم من اگر یک چیز بلد باشم دکور کردن خانه است. توی راه به این فکر کرده بودم که بگویم قیمت خانه زیاد است و آیا حاضر اند ماهی دویست دلار عوض کار در باغ تخفیف بدهند. اما کلبه و باغ را که دیدم فکر کردم اگر بگویند دویست دلار بیشتر هم بده، حاضرم سه شیفت کار کنم اما باز آنجا بمانم.

تمام باغ را نشان داد. حرف زد. خیلی یادم نیست. می‌دانستم آنجا را می‌خواهم. گفتم که من همین الان تصمیمم را گرفته‌ام. قیمتش هم خوب است. همین الان می‌توانم پول پیش را بدهم. حمیرا جان زد زیر خنده که شما خیلی عجولید. اما ما باید همه متقاضیان را ببینیم. گفتم باشد ببینید. اما آخرش اینجا را می‌دهید به من. گفت که همه انسان‌ها خوب هستند! می‌خواستم بگویم بابا جان. بله. هستند. اما من بهترم. گفتم پس من کی برگردم. گفت ما این آخر هفته بقیه را می‌بینیم و تو دو شنبه تماس بگیر. گفتم چشم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای داستان‌های پینول-۲ بسته هستند

سه روزه بارون بند نمیاد. اولین باریه که هیچ‌کس گله نمی‌کنه. ملت بهم تبریک می‌گن. بسکه امسال این ولایت ما خشکسالی کشید. کاش یه هفته دیگه هم بباره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کاشکی آدمها همه لال بودن. یا کر. یا عاشق.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلبه پینول – (شاید قسمت اول)

ایمیل زدم که اصلا این خانه شما ساخته شده برای من. اصلا من همان آدمی هستم که برای تکمیل چرخه حیات این خانه نیاز است. من همان حلقه مفقوده داروینی این کلبه‌ام. حتی فراتر از آن، الان فکر می‌کنم تمام مسیر زندگی‌ام مرا به اینجا رساند که در این خانه ساکن شوم!
البته اینها را ننوشتم که فکر کنند من احیانا خل هستم. گفتم من چه آدم تمیز و مرتبی هستم. چقدر ساکتم. چقدر به گل و گیاه علاقه مندم. تحصیلات عالیه کرده ام (نگفتم که مثل خر پشیمانم و تا خرخره مقروض) و اصلا شما اگر مرا ببینید عاشقم می‌شوید!
خانم حمیرا (اسم این خانم حمیرا نیست. یک خانم آمریکایی است. اما از آنجا که یک کارهای خاصی می‌کند و اسمش به راحتی قابل جستجو است و قبلا دیوانگانی در زندگی من بودند که تمام سوراخ سنبه‌های اینجا را گوگل می‌کردند و بعد به ملت ایمیل می‌زدند که فلانی فلان است- باور کنید از خودم نمی‌گویم- من هم مارگزیده شده‌ام و اسم این خانم را گذاشتم حمیرا) جواب ایمیل را داد که واندرفول! ما اخر هفته کلبه را به متقاضیان نشان میدهیم. شما فلان ساعت بیا. حالا این کی بود؟ سه شنبه!
پای ایمیل خانم حمیرا لینک وبسایتش بود. “سرخوشی روحانی” رفتم دیدم خانم حمیرا درس زندگی می‌دهد. که چطور نیروهای درونی خودمان را بشناسیم. چطور تمرین آرامش کنیم و به اطرافمان انرژی مثبت بدهیم. خانم حمیرا در کنار کلاس های هفتگی و کف بینی و کارت تاروت خوانی، به صورت آنلاین هم “مدینیشن” تدریس می کنند!
یک “یا زهرا” گفتم و باز به نیروی عظیم ربایشی “کسخل مگنت” خودم ایمان آوردم. اما این ها مهم نبود. مهم آن کلبه بود و یک هکتار زمین کشاورزی دورش.ایمیل زدم که ای حمیرا، ای نور و انرژی (البته که نگفتم) اجازه بده من زودتر از شنبه بیایم. من مطمئنم اگر مرا ببینید اصلا کار به آخر هفته نمیکشد. قال قضیه را بیا بکنیم!
خانم حمیرا جواب دادند که “یو آر فانی” باشد. بیا. اما ما تا همه متقاضیان را نبینیم جواب نمیدهیم. این ما منظورش خودش و جعفر (اسمش البته که جعفر نیست بلکه یک اسم خارجی است) دوست پسرش بود.
میخواستم بگویم که “فانی” جد و آباد خودت و جعفراند است. اما باز کضم غیض کردم. فردا رفتم یک بسته شکلات خریدم، بفهمی نفهمی گران هم بود. رفتم در زدم. خانم حمیرا آمد در را باز کرد و مرا بغل کرد و گفت بیا تو. من هی تلاش میکردم انرژی مثبت پخش کنم. شکلات را دادم به دستش و گفتم امیدوارم خودش و جعفر جان خوششان بیاید. حمیرا تشکر کرد و گفت که جعفر دیابت دارد و شیرینی نمیتواند بخورد، اما به جایش لبو میخورد. من که ربطش را نفهمیدم اما لبخند زدم و انرژی مثبت پخش کردم. خانم حمیرا هم مثل خودم سوراخ‌های زیادی روی گوشش و دماغش و ابرویش داشت. خوشمان آمد. گفتم یک جور قشنگی موهایم را بگذارم پشت گوشم که معلوم شود من هم سوراخ‌های زیادی دارم. بلکه‌ هم انرژی مثبت از سوراخ‌های گوشم فوران کند.
خانم حمیرا خیلی هیجان زده بود. در خصوص تاریخ خانه با من حرف زد. این که اینجا را پنج سال پیش از حسن (اسم ساختگی است) خریده اند و حسن خودش وکیل بود اما کشاورزی هم می‌کرد و آن کلبه ته باغ را حسن ساخته و خودش هم سه سال بعد از آنکه خانه را فروخته در آن کلبه زندگی می‌کرد. بعد یک مقدار در مورد زندگی خودش حرف زد و اینکه در نیوجرزی بدنیا آمده و بقیه خانواده‌اش آدم حسابی هستند و خودش اینطور طالع بین درآمده چرا که در جوانی فکر کرده یک چیزهایی را می‌بیند که بقیه نمی‌بینند و به یک مدرسه طالع بینی رفته و سال‌ها تمرین و تمرکز و مداقه کرده تا به ابن مرحله از حرفه‌اش رسیده که پشت تلفن و اسکایپ هم کف بینی می‌کند و انرژی رسانی می‌کند. فکر کردم خیلی انرژی محصور در خانه زیاد شده باید درجه انرژی را کم کنم. مثل ترموستات. موهایم را دوباره روی گوشم انداختم که سوراخ‌ها را بپوشانم. یک دستی هم به ابرویم زدم که سوراخ ابرو هم جلویش گرفته شود. می‌ترسیدم خانم حمیرا منفجر شود.
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای کلبه پینول – (شاید قسمت اول) بسته هستند

طنزم می امد. ننوشتم. الان دردم میاد. نمی نویسم. عوضش یک شربت سرما خوردگی خوردم که فیل را از پا میاندازد. منتظرم مرا هم بیاندازد.
از آن وقت هاست که پر از غر و غمم. نمی دانم کدامشان بیشتر. می خواهم با کسی حرف بزنم اما کسی نیست. غر که غر است، غم هم که گفتن ندارد. غم گریه دارد، اما اینقدر گریه کردم که دیگر چشمهایم خشک شده. ریمل هم ماسیده به صورتم. ندیدم ولی لابد ماسیده.
به فیل حسودی ام نشده بود که الان شده.
کاش میشد خوابید و سیصد سال دیگر بیدار شده. آن وقت لابد غمش یادم میرفت. بعد مثل آدم سرم را میگذاشتم روی همین بالش و می مردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

باور کنید من خودم می دانم نیم فاصله نداشتن و با ی و ک نوشتن این مدلی چقدر زشت است، اما من ماهاست کامپیوترهایم را بخشیده ام و یک موبایل فکستنی دارم برای ادامه زندگی. یک وقتهایی که خانه دوست و آشنا و فک و فامیل هستم، ار کامپیوترشان استفاده می کنم، اما یک وقتی آدم یک جاهایی وبلاگش می گیرد که می داند اگر ننویسد پریده است. این است که زشتی اش را ببخشید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Its hard babe!

یک کلمه “هارد” در این زبان انگلیسی داریم که معنی اش میشود سخت، یا سفت. این کار پیشخدمتی در این رستوران به من چیزهای زیادی یاد میدهد از جمله زیبایی های زبانی را!
رفتم سر میز به خانم و آقایی که ساندویچ شان را تمام کرده بودند میگویم که آیا میخواهند برای دسر بستنی سفارش دهند.
آقا و خانم به هم نگاه میکنند و من در نقش یک فروشنده زرنگ ادامه میدهم که چهار طعم بستنی داریم: وانیلی، شکلاتی، نعنا و کارامل!
آقا به من نگاه میکند و میگوید:
It was already hard and you just made it harder!
طبعا منظورش این بود که (نه گفتن به پیشنهاد بستنی) سخت است و من (با گفتن این طمع های متنوع) کار (نه گفتن به بستنی) را سخت تر کرده ام!

اگر هم دوزاری اش نیافتاده بود که چه گفته، با آن نگاهی که خانم بهش کرد و آن لبخندی که بر لب من خشکید، حتما افتاد!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Its hard babe! بسته هستند

آدم می‌تونه همه عمرش تو خیابون سن‌پابلو زندگی کنه. حتی یه کوچه اونورتر هم نره. هفت مایل خیابونه. تو چهار پنج تا شهر. شایدم بیشتر: پینول، ال سریتو، البانی، برکلی، امرویل، اوکلند. شش تا شد. کافه داره،‌رستوران داره، سینما داره، بقالی داره، پمپ بنزین، خواروبار فروشی..خیابون عجیبیه. یه پا ولی‌عصره واسه خودش. حالا گیرم بدون درخت و آب.

با سینا و خرس (اسم سگشه) یه روزی یه ماه پیش تو این خیابون راه می‌رفتیم. رسیدیم به این مغازه. مغازه که نه. از یه چهار راه به چهارراه دیگه دو ور خیابون سن پابلو زمینشه. من هم که عاشق خنزر پنزر قدیمی. همون موقع بود که واسه یوتیوب و اپل مصاحبه کار داشتم. رفتیم تو. سینا و خرس موندن تو حیاط. من رفتم دم پیشخون گفتم آدم نمی‌خواهید اینجا. گفتن عتیقه می‌شناسی؟ تعمیرلوازم خونه بلدی؟ سیم‌کشی؟ کارگری؟ گفتم اینا رو که می‌گین بلد نیستم اما خودم تخت و میز و از این چیزا می‌سازم. گفتن نه. ما اینجا تعمیر نمی کنیم. یکی رو می‌خواهیم که جنس شناس باشه یا کارگر. گفتم خوب من کارگر. گفتن رزومه بده. تو لینکدین رزومه نشون دادم. گفتن برو بابا. گفتم حالا تلفن منو داشته باشید. اگه یه وقت یکی رو خواستید به من زنگ بزنید. حاضرم دو هفته بیام مجانی کار کنم. بعد تصمیم بگیرید.

دو سه روز بعدش نشستم یک ایمیل بلند و بالا زدم که آقا من مدیریت رسانه بلدم. شما خیلی سایتتون و فیس‌بوکتون و اینا زپرتیه. ورد پرس رو باید بهش رسید، وبلاگتون هزارسال آپدید نشده، اصلا این موتورهای جستجو شما رو پیدا نمی‌کنند. اگه تو این منطقه زندگی می‌کنید باید قبول کنید ملت با اپلیکشن‌هاشون زندگی می‌کنند. بیایید منو بکنید مدیر تبلیغات و رسانه‌‌تون. جواب دادن که ماها خیلی قدیمی هستیم. اینم از سرمون زیاده.

من که از رو نرفتم. هر بار هی تلفن گرفتم زنگ زدم گفتم هنوز منو نمی خواهید؟ بالاخره خواستن! رفتم دو تا مصاحبه. از مصاحبه‌های یوتیوب و اپل و این شرکتای تک سخت‌تر، طولانی‌تر، حقوقش مثلا یک پنجم اونا! (کمتر حتی). واسه اون مصاحبه‌ها حتی زحمت نمی‌کشیدم حموم کنم! بسکه دلم نبود. واسه مصاحبه‌های اینا حتی رفتم آرایشگاه! حتی لباس خریدم. اونم جایی که همه لباساشون پاره است. گفتم من خیلی کارم درسته. هم بلدم کارگری کنم، هم شما رو ارتقا می‌دم به ۲٫۰٫

گفتن دو تا چهار روز، تو دو هفته بیا واستا ببینیم چی‌کاره‌ای. چهار روز اول دیروز تمام شد. کاترین- صاب مغازه- بهم گفت که خیلی خوب بوده. این چند روز نه تنها چیزی رو نشکوندم، بلکم یک چرخ‌خیاطی شکسته رو سر هم کردم! یه کتاب خریدم راجع به اجزا مختلف در و قفل. شما اصلا می‌دونید چند مدل لولا داریم؟ اسمشون به انگلیسی چیه؟ بعد اجزای یک قفل چی هست؟ یا اینکه فرق سر پیچ‌های اوایل قرن بیستم با سرپیچ‌های اواخر قرن بیستم چیه؟ نمی‌دونید که! همین سر پیچ! آدم لازم نیست بدونه سرپیچ انگلیسی اش چی میشه . میره یکی میخره بدون اینکه یک کلام حرف بزنه!

حالا مشتری میاد در خصوص اون فنری که توی قفل هست (تا حالا قفل بازکردید ببنید توش عجب دنیایی داره؟) سوال می‌کنه. همچی هم با من حرف می‌زنه انگار من جد و آبادم تو انگلیس قفل ‌ساز بودن! من هم هی باید لبخند بزنم بگم که با اونکه من ممکنه بدونم چی می‌خواد اما واسه محکم‌کاری بهتره برم ریسم رو بیارم! بعد برم دست به دامن یکی بشم!

فقط رسیدم یک لیست از کارهای رسانه‌ای که لازم دارن بنویسم. اینستاگرام هم واسشون درست کردم. اما هنوز به هیچ کدوم از اونا نرسیدم. حالا چهار روز هفته بعد باید برم ببینم آخرش منو می خوان یا نه. می‌دونم می‌خوان. باید بخوان.

به همه کارهای دیگه که بهم پیشنهاد دادن، گفتم نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند