آدم می‌تونه همه عمرش تو خیابون سن‌پابلو زندگی کنه. حتی یه کوچه اونورتر هم نره. هفت مایل خیابونه. تو چهار پنج تا شهر. شایدم بیشتر: پینول، ال سریتو، البانی، برکلی، امرویل، اوکلند. شش تا شد. کافه داره،‌رستوران داره، سینما داره، بقالی داره، پمپ بنزین، خواروبار فروشی..خیابون عجیبیه. یه پا ولی‌عصره واسه خودش. حالا گیرم بدون درخت و آب.

با سینا و خرس (اسم سگشه) یه روزی یه ماه پیش تو این خیابون راه می‌رفتیم. رسیدیم به این مغازه. مغازه که نه. از یه چهار راه به چهارراه دیگه دو ور خیابون سن پابلو زمینشه. من هم که عاشق خنزر پنزر قدیمی. همون موقع بود که واسه یوتیوب و اپل مصاحبه کار داشتم. رفتیم تو. سینا و خرس موندن تو حیاط. من رفتم دم پیشخون گفتم آدم نمی‌خواهید اینجا. گفتن عتیقه می‌شناسی؟ تعمیرلوازم خونه بلدی؟ سیم‌کشی؟ کارگری؟ گفتم اینا رو که می‌گین بلد نیستم اما خودم تخت و میز و از این چیزا می‌سازم. گفتن نه. ما اینجا تعمیر نمی کنیم. یکی رو می‌خواهیم که جنس شناس باشه یا کارگر. گفتم خوب من کارگر. گفتن رزومه بده. تو لینکدین رزومه نشون دادم. گفتن برو بابا. گفتم حالا تلفن منو داشته باشید. اگه یه وقت یکی رو خواستید به من زنگ بزنید. حاضرم دو هفته بیام مجانی کار کنم. بعد تصمیم بگیرید.

دو سه روز بعدش نشستم یک ایمیل بلند و بالا زدم که آقا من مدیریت رسانه بلدم. شما خیلی سایتتون و فیس‌بوکتون و اینا زپرتیه. ورد پرس رو باید بهش رسید، وبلاگتون هزارسال آپدید نشده، اصلا این موتورهای جستجو شما رو پیدا نمی‌کنند. اگه تو این منطقه زندگی می‌کنید باید قبول کنید ملت با اپلیکشن‌هاشون زندگی می‌کنند. بیایید منو بکنید مدیر تبلیغات و رسانه‌‌تون. جواب دادن که ماها خیلی قدیمی هستیم. اینم از سرمون زیاده.

من که از رو نرفتم. هر بار هی تلفن گرفتم زنگ زدم گفتم هنوز منو نمی خواهید؟ بالاخره خواستن! رفتم دو تا مصاحبه. از مصاحبه‌های یوتیوب و اپل و این شرکتای تک سخت‌تر، طولانی‌تر، حقوقش مثلا یک پنجم اونا! (کمتر حتی). واسه اون مصاحبه‌ها حتی زحمت نمی‌کشیدم حموم کنم! بسکه دلم نبود. واسه مصاحبه‌های اینا حتی رفتم آرایشگاه! حتی لباس خریدم. اونم جایی که همه لباساشون پاره است. گفتم من خیلی کارم درسته. هم بلدم کارگری کنم، هم شما رو ارتقا می‌دم به ۲٫۰٫

گفتن دو تا چهار روز، تو دو هفته بیا واستا ببینیم چی‌کاره‌ای. چهار روز اول دیروز تمام شد. کاترین- صاب مغازه- بهم گفت که خیلی خوب بوده. این چند روز نه تنها چیزی رو نشکوندم، بلکم یک چرخ‌خیاطی شکسته رو سر هم کردم! یه کتاب خریدم راجع به اجزا مختلف در و قفل. شما اصلا می‌دونید چند مدل لولا داریم؟ اسمشون به انگلیسی چیه؟ بعد اجزای یک قفل چی هست؟ یا اینکه فرق سر پیچ‌های اوایل قرن بیستم با سرپیچ‌های اواخر قرن بیستم چیه؟ نمی‌دونید که! همین سر پیچ! آدم لازم نیست بدونه سرپیچ انگلیسی اش چی میشه . میره یکی میخره بدون اینکه یک کلام حرف بزنه!

حالا مشتری میاد در خصوص اون فنری که توی قفل هست (تا حالا قفل بازکردید ببنید توش عجب دنیایی داره؟) سوال می‌کنه. همچی هم با من حرف می‌زنه انگار من جد و آبادم تو انگلیس قفل ‌ساز بودن! من هم هی باید لبخند بزنم بگم که با اونکه من ممکنه بدونم چی می‌خواد اما واسه محکم‌کاری بهتره برم ریسم رو بیارم! بعد برم دست به دامن یکی بشم!

فقط رسیدم یک لیست از کارهای رسانه‌ای که لازم دارن بنویسم. اینستاگرام هم واسشون درست کردم. اما هنوز به هیچ کدوم از اونا نرسیدم. حالا چهار روز هفته بعد باید برم ببینم آخرش منو می خوان یا نه. می‌دونم می‌خوان. باید بخوان.

به همه کارهای دیگه که بهم پیشنهاد دادن، گفتم نه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.