از در خانه که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین، همان‌جا ایمیل «تنک یو ایت واز وری نایس میتینگ یو» زدم. اسم هفت تا آدم را از صاحب‌خانه‌های قبلی و همکار و صاحب‌کار و منشی ردیف کردم که به اینها می‌توانی زنگ بزنی. همان جا برایش یک کپی از وضعیت حساب پس‌انداز را فرستادم و به سر کارم هم ایمیل زدم که شاغل بودن مرا تایید کنند.

سه‌شنبه برگشتم. این بار کوکو سبزی پختم. بخت من، جعفر دندانش را همان روز عمل کرده بود! من فقط جعفر را یک بار دیده بودم. حمیرا دوباره همه باغ را به من نشان داد. پای باغ، یک رودخانه کوچک است. آن هفته هنوز باران نباریده بود، اما نهر خشک نشده بود. وقتی آدم می‌رود آن پایین، اصلا یادش می‌رود که بزرگ‌راه همین یک مایلی اینجاست. ساکت است، صدای آب است و درختان ردوود. گفتم الان برای چه دو دل هستید. گفت یک نفری -غیر از من- به اسم جان هست که خیلی اینجا را می‌خواهد. گفتم اها! پس الان اسم رقیب من جان است. گفت راستش جعفر دلش می‌خواهد یک مرد اینجا باشد که گاهی با هم بشینند و آبجو بخورند. این مستاجر فعلی هم مثل جعفر کارگر ساختمان است و می‌شینند با هم علف می‌کشند و آبجو می‌خورند. می‌خواستم بگویم حمیرا جان! تو که خودت می‌دانی اگر بخواهی مرا بگیری، خواهی گرفت. طفلک این جعفر را چرا بد نام می‌کنی. گفتم اصلا خودم برایش یک بشکه آبجو می‌خرم اگر مشکل این است.

یک دفعه خانم حمیرا رفت توی حس. چشم‌هایش را بست و گفت که من احساس می‌کنم این فضا به یک انرژی زنانه احتیاج دارد. توی دلم یک چیزی گفتم که رویم نمی‌شود الان بگویم اما یک چیز توی این مایه‌ها بود که بیا همه این انرژی مال تو! اما جمله خودم خیلی قشنگ تر بود و حیف شد که من رویم نمی‌شود که اینجا بگویمش. در هر حال. گفت که باید به معرف‌های من و جان زنگ بزند. من هم دیگر شاکی شده بودم. البته سه روز هم به آخر ماه باقی مانده بود و من باید به صاحب‌خانه الانم می‌گفتم که اگر از اول ماه دیگر نیستم. این را گفتم. انگار تازه دوزاری اش افتاد. قول داد که تا دو روز دیگر جواب بدهد. یک سری سوالات دیگر هم کرد که سر هم کردم.

خسته شده بودم. اما فکر کردم خستگی را می‌بیند و من باید هی انرژی مثبت بدهم. آخرش گفتم که در هر حال این خانه مال من شود یا نه، ما با هم دوستیم. مگر نه؟ از این حرف‌هایی که ملت وقتی می‌روند سر قرار و طرف به  دلشان نمی‌شیند به هم می‌گویند. یک چیز تو مایه های حالا ندادی هم بیا دوست معمولی باشیم (و ته دلم امیدوارم بودم که حالا این جان کله‌اش به یک جا بخورد و اصلا برنگردد.)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.