هوای سنتاباربارایی در برکلی. احساس خوشبختی دارم وقتی اینطور با آفتاب و هوا محشورم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک هفته است دارم اسباب کشی میکنم. آدمیزاد فکر میکند وسیله ندارد، که ندارد، اما باید جمع و جور کند. خانه تازه که پزش را بعدا مبسوط خواهم داد، قفسه و کمد به قدر کافی نداشت. سه روز کمد ساختم و میز ناهارخوری و نیمکت برایش. ( با یکی از خیرین روزگار که گفت اسمش هیچ جا نباشد، امااگر نبود من هنوز داشتم توی سر خودم میزدم).
حالا کتابهایم پیش خودم است. کاسه و بشقاب و ملافه ندارم. هر شهری که میروم باید یک جارو برقی بخرم و یک سری قابلمه پخت و پز. تشک تخت هم خریدم. همین سه چهار قلم با تیر و تخته برای قفسه ها شد هزاردلار. میز ناهارخوری و نیمکت ها و میزی که جلوی مبل میگذارند را با این پالت های دست دوم مجانی درست کردم. هنوز هم مبل ندارم. میزش را دارم. خانه هنوز لخت است. عجله ای برای پرکردنش ندارم. حالا حالا ها اینجا خواهم ماند. یک بار کوچک باید برایش درست کنم.
هنوز اینترنت ندارم و نمیدانم که میخواهم یا نه. ترجیحم این است که نداشته باشم، اما باید از خانه کار کنم و این بدون اینترنت نمیشود.

شنبه تولدم است. فکر کنم خواهرم دارد برایم یک مهمانی سورپرایزی میگیرد. من هم اصلا خبر ندارم. اما خودم تا شب سرکارم. نمیدانم برای غذا و شراب و پذیرایی چه میکند. خانه لخت است. هی سعی میکنم به خودم یاداوری کنم که سورپرایز است! به تو چه! هی دلم شور میزند.

سی و سه سالگی عجیب است. یک وسط بیربطی است.

دلم میخواهد از کوچه های علی چپی که این شبها به انها میروم و در انها میخوابم بنویسم. درد را باید قورت داد و رویش سالاد خانگی خورد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این را نوشتم که توی رستوران با یکی از آشپزهایمان دعوایم شد. البته باور کنید حق با من بود. یعنی اینقدر اخلاقش بد بود که سه روز بعد از دعوایش با من اخراج شد. یک چیزی گفت و من هم که در حد مرگ خسته بودم رفتم جلویش ایستادم و همانطور که آی پدی را که دستم بود (اینجا شیک و خارجی است و ما با ای‌پد سفارش غذا می‌گیریم) به شدت تکان می‌دادم گفتم که یو آر نات تاکینگ لایک دیس ویت می بچ! آقای آشپز (اصلا یک وجب پسربچه‌ای بیشتر نبود) گفت که آیا تو  به من گفتی بچ؟ من هم گفتم که بله. به خودت گفتم. بعد آن یکی آقای آشپز آمد ما را سوا کرد. من هم احساس کردم که باید حتما یک استراحتی بگیرم. گفتم من ده دقیقه می‌روم بیرون هوا بخورم.

کنار این رستوران یک سوپرمارکتی است. رفتم یک بسته سیگار خریدم. با یکی از این بطری‌های یک قلپی ودکا. تازه من سیگاری هم نیستم. اما فکر کردم الان که عصبانی هستم لابد باید سیگار بکشم. نشستم روی جدول جلوی رستوران و سیگار روشن کردم و ودکا خوردم. بعد به خودم نگاه کردم و همانطور که به پیش‌بند کثافتم زل زده بودم فکر کردم که خاک توی سر بدبختت بریزند. نشستی کنار جدول خیابان و یک دستت سیگار و یک دستت ودکا است. این بود آرمان‌های ما؟ البته نمی‌دانم کدام آرمان‌ها. فکر کردم در سن سی و سالگی و بعد از اینکه دیگر همه فکر کردند من برای خودم خانومی شده‌ام نباید این وقت شب از دست این پسرک زپرتی ریقوی لاغر (اینجا نگاه از بالا به پایین به طبقه کارگر زحمت‌کش ندارم. نگاه جنسیتی یا توهین به سایزش هم نمی‌کنم. اصلا در سلسه طبقات یک رستوران، آشپز وضعش بهتر از ما پیش‌خدمت‌ها است، یعنی من برای خودم یک انقلابی هستم که بر علیه طغیان طاغوت سرکشی کردم!)  که نصف سن مرا هم ندارد اینطور سگ بشوم و حالا آن به کنار، خاک توی سر بدبختم که فکر کردم باید الان سیگار بکشم و ودکا بخورم. نمی‌دانم احساس بدبخت بودنم بیشتر بود یا این حس که حالا این ژستی که گرفتی یعنی چی؟ مثلا خیلی بدبختی و زندگی فشارش زیاد است و از زور استرس به الکل و سیگار پناه برده‌ای؟ (بله. من با زبان بسیار فاخری با خودم حرف می‌زنم.)

بعد به داخل مغازه نگاه کردم. به یکی از زن‌ها که داشت با بچه‌اش ریاضی کار می‌کرد و غذا را کوفت بچه کرده بود. فکر کردم اگر مثل ادم زندگی کرده بودم الان من هم یک بچه این سن و سالی داشتم و پشت میز نشسته بودم، به جایی اینکه از دست پسرک ریقوی آشپز به الکل و سیگار پناه ببرم! بعد به قیافه بچه نگاه کردم، خوشحال شدم که مثل آدم زندگی نکردم. اما در هر حال….

بدترین بخش قضیه این است که بلافاصله بعد از دعوا باید آدم برگرد به مشتری یک لبخند کلفتی بزند و بگوید که وات کن آی گت فور یو تونایت (‌و ته دلش البته که یک بچ اضافه کند.)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کاری نکنید که مادرتان مرا عاق کند! بله. کار در سمساری کار بسیار جالبی است. اما حتما دلیلی دارد که انسان‌ها می‌خواهند دکتر و مهندس شوند. آن دلیل هم -البته که خدمت به بشریت و تغییر جهان نیست- بلکه پول است. شما برای کار در سمساری و رستوران کافی است دیپلم داشته باشید، یا حتی نداشته باشید. کافی است که سر از کار این لوازم دربیاورید. حالا برای هر کاری. بعد حقوق شما می‌شود در حد یک دهم، بلکه‌ هم کمتر از آنِ یک آدم که مثل آدم می‌رود سر کار در رشته‌ای که درسش را خوانده و بلد است. بله. آدمی زنده‌است که از زندگی‌اش لذت ببرد، اما باور کنید آدم پول‌دار خیلی بیشتر از زندگی‌اش لذت می‌برد. یعنی اگر بلد باشد، می‌برد. شما به جای کار در سمساری پولدار شوید و حال آن را ببرید. برای پول‌دار شدن باید تنبل نباشید. من هستم. (حالا درست است که من هنوز در رشته خودم کار می‌کنم و تلاش می‌کنم پولی هم از آن دربیاورم) اما مشقت‌هایش را حاضر نبودم. باید سوی چراغ می‌خوردم و با مغزم کار می‌کردم. من از یک جایی مغزم را تعطیل کردم. یعنی ده سال جان‌ کندم و روز و شب کار کردم و درس خواندم، حالا نمی‌خواهم استفاده‌اش را ببرم. به نظرم نمی‌ارزد. یعنی این مشقت و سختی باید ادامه پیدا کند. من نمی‌کشیدم. حداقل الان نمی کشم.

بله. من الان بسیار شادتر از یک سال قبلم هستم، اما یک قرض کله‌گنده دارم به خاطر دانشگاه و یک عالمه کارت که باید پولشان را پس بدهم. ندارم که بدهم. بدهکاری برای من عذاب دائم است. مسافرت هم نمی‌توانم بروم. پول ندارم. کارم دیگر شیک و پیک نیست که لپ‌تاپ دستم بگیرم بروم در سواحل قناری مارگاریتا بخورم و مثلا کار کنم. امروز با از این شاین‌ها که به دستم بسته اندازه گرفتم شش مایل در همین مغازه راه رفتم. شب می‌خواستم بروم خیر سرم یکی را ببینم. گفتم می‌روم خانه لباس عوض می‌کنم می‌روم. یعنی آنچنان به تخت چسبیده‌ام که اگر جانی دپ هم بود، نمی‌توانستم از جایم برایش بلند شوم. آدم دکتر مهندس شب های آخر هفته خیلی شیک و قشنگ می‌رود الواتی می‌کند. کف پاهایش تاول ندارد و تازه به این فکر نمی‌کند که کاش برای تولد برایش پتو و ملافه و جاصابونی بیاورند که مجبور نشود برود این‌ها را بخرد.

این‌ها را می‌نویسم چون که یک نفر برایم ایمیل زده و یک چیزهایی نوشته در مایه‌های اینکه من الگوی زندگی‌اش شده‌ام. من الگوی زندگی‌ام اوریانا فلاچی و ماری کوری و نوال سعداوی بودند، این شدم. من در این وبلاگ همه چیز را قشنگ و رنگی می‌نویسم. کلا هم که اینجا جدی نیست. رمنتسایز شده یک زندگی گیج و سرگردان است. شما زرنگ باشید و بین خط بخوانید و ببینید که چطور سر و تهم حتی همدیگر را پیدا نمی‌کنند که باهم بازی کنند. با مادر و پدرتان هم بحث نکنید که حالا دکتر بشوید که چه بشود. بزرگ که بشوید می‌فهمید که پدر و مادر آدم همیشه درست می‌گویند. مثل بچه آدمیزاد درستان را بخوانید و بعد هم بروید سر کار برای خودتان آدمی شوید. سخت هم بود که بود، عوضش پول در میاورید و هر چقدر دلتان می‌خواهد می‌توانید کفش بخرید! (بلی. آرزوهای من در این حد سطحی و پیش پا افتاده است). لازم هم ندارید که فکر کنید که کاش برایتان پتو و ملافه کادو بخرند.

از امشب شروع می‌کنم به نوشتن مذمت‌های کار در سمساری. از مادر و پدرهایتان واهمه دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

میخوام مثل قدیما دراز بکشم رویاى دونفره ببافم. هواى امروز مثل هواهاى سنتابارباراست. دلم تصورات عاشقانه اون موقع رو میخواد، اون بیقرارى و اون سکوت رو. اما دیگه نمیتونم تصور کنم. مرکز خیالبافى مغزم خراب شده. بعیده تعمیر بشه. وقتى که لگد خورد و خراب شد، دیگه درستش نکردم. نمیتونستم. دیگه جایى نداشت که پینه نبسته باشمش.
حالا تو واقغیت مزخرف لحظه زندگى میکنم. قفل تعمیر میکنم و باور میکنم که تمام شده.
مرکز رویابافى مغزم رو انداختم تو دریا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم عاشقانه آرام میخواد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مامانم میگه واسه کار تو سمساری فوق لیسانس لازم داشتی؟

*حرف حق جواب نداره خب!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عشق ممنوعه

(اینو نویسنده وبلاگ جایی دیگر نوشته. من امروز برای یه روزنامه انگلیسی در مورد این ویدو نوشتم و الان دیدم که نکات اون مقاله و این نوشته تقریبا یکی هستند. به جای ترجمه اون مطلب به فارسی، اینو میذارم اینجا. ممنون ار نویسنده. )

دوست لزبین من (که لزبین بودنش علنی است) از یک کشور غربی تلفن می زنه به مامانش در ایران و می گه: مامان، سرت رو بالا بگیر دیگه، گوگوش برامون خونده. مامانش با بغض می گه، احتیاجی به ویدیوی خانوم گوگوش نبود، همیشه سرم بلند بوده در موردت.

این روایت اما روایت همه همجنسگراهای ایرانی نیست. دوستان ایرانی همجنسگرای زیادی دارم که هرگز نمی تونن به مادر، یا پدرشون بگن که همجنسگرا هستن. دلایل مختلفی داره این مساله، اما ساده ترینش برای خیلی هاشون اینه که نمی خوان زجر بدن مادرشون یا پدرشون رو، چون می دونن پدر مادرشون نمی تونن کنار بیان با همچین مساله ای. بغضشون رو فرو می دن که چرا باید بخشی از بودنشون رو از عزیزترین آدمای زندگی اشون پنهان کنن ولی حاضر نیستن عزیزانشون رو آزار بدن. این دوستای من زندگی های خوبی دارن اغلب. با جنسیت و هویت جنسی اشون راحت هستن، زندگی های کاری موفقی دارن، مظلوم و قربانی نیستن. همجنسگرا بودن بر روند زندگی اشون سایه ننداخته. ولی همیشه یه گوشه دلشون از این پنهان کردنه غصه می خورن، بغض می کنن، ولی با همون قدرت و توانایی ای که همیشه داشتن، این مساله رو هم مثل هر ناملایمتی دیگه ای تو زندگی در نظر می گیرن و نمی ذارن رو زندگی اشون سایه بندازه.

اما این روایت دوستای من هم هم روایت همه همجنسگراهای ایرانی نیست. الف دختری بود که من اینجا در غرب ملاقات کردم. تازه فهمیده بود که لزبینه. در ایران متوجه کشش به زن ها شده بود. اما اصلا به گوش خودش و خانواده اش نخورده بود چیزی به اسم همجنسگرایی وجود داره. چند تا دکتر روانپزشک رفته تهران. بهش گفتن اختلال روانی داره و در جلسات مختلف سعی کردن درمانش کنن. یک مرکز خشونت علیه زنان هم رفته برای مشاوره و اونجا هم بیشترین خشونت های روانی بهش شده. اومد اینجا دانشگاه، یکهو متوجه شد که خب یک چیزی هست به اسم لزبین بودن. دنیاش به هم ریخته بود. شیش ماه طول کشید تا بفهمه چی به چیه. به سادگی اگر در ایران یک لزبین علنی دیده بود یا حرف این چیزها رو شنیده بود، ممکن بود زندگی متفاوتی داشته باشه.

سین در شهرستاتی در ایران عاشق یک دختر می شه. اما خانواده اش و دکترهای روانپزشک بهش می گن تو ترنسجندر زن به مرد هستی و باید عمل کنی و مرد بشی و بعد اگه خواستی با اون دختر ازدواج کنی. سین دختر باهوشی بود. می ره در این مورد می خونه و تحقیق می کنه و هر چی فکر می کنه می بینه که نه، حالات و احوالاتی که داره با ترنس جندر ها نمی خونه، در پروسه تحقیقاتش متوجه می شه که لزبینه و ایرادی نداره که یک زن عاشق یک زن دیگه بشه. با دوست دخترش از ایران فرار می کنه.

میم در کانادا حاضر می شه جلوی یک دوربین تلویزیونی حرف بزنه و بگه سلام، من میم هستم، یک لزبین. عاشق شدم، دوست دختر دارم و… چرا میم حاضر شد بره جلوی دوربین یک شبکه تلویزیونی پر بیننده؟ میم می گه من تا وقتی ایران بودم هرگز نمی دونستم همچین چیزی هست. فکر می کردم عجیب و غریبم. وقتی اومدم کانادا فهمیدم. خب مساله مهمی نیست که، فقط من نمی دونستم و خیلی زجر کشیدم. اگر یک شخصیت معروف لزبین به عمرم دیده بودم، شاید من هم می فهمیدم که لزبینم. میم برای همین حاضر شد خطر جلوی دوربین اومدن رو به جون بخره. به امید اینکه یک دختر لزبین در شهر کوچکی در ایران که دسترسی به اینترنت هم نداره با دیدن میم متوجه بشه که اون هم لزبینه.

حالا کلیپ ویدیوی گوگوش به اینهایی که گفتم چه ربطی داره و چرا مهمه؟ گوگوش طرفدارانی داره از شرق تا غرب، کشورهای مختلف فارسی زبان، افغان و تاجیک و ایرانی دوستش دارن. در خیلی از روستاها و شهرهای کوچیک که دسترسی به اینترنت ممکنه نباشه، یا حداقل دسترسی به سایت ها و وبلاگ ها و گروه های فیس بوکی ال جی بی تی ها نباشه، دسترسی به ماهواره وجود داره. ویدیوی گوگوش دیر یا زود در این روستاها و شهرهای کوچیک دیده می شه. دختر لزبینی که نمی دونه لزبینه، با دیدن ویدیوی خانوم گوگوش ستاره موسیقی پاپ ممکنه احساس کنه که پس آدمی شبیه اون هم وجود داره، خانوم گوگوش می گه هست، پس حتما مشکلی وجود نداره که اینطوری باشه، خانوم گوگوش هم داره تایید می کنه!

گوگوش یک سلبریتی محبوب اقشار مختلف جامعه است. ته اون ویدیو کلیپ که برای خیلی های ما ممکنه باسمه ای و مهمل باشه، با اون لباس شاه ماهی گونه اش، از بالای سن، فرمان اوکی بودن و عادی بودن عشق دو همجنس رو صادر می کنه. دوست دارم بهش بگم آخه تو کی هستی که فکر می کنی می تونی در اون جایگاه خداگونه قرار بگیری و فرمان طبیعی بودن عشق این دو زن رو صادر کنی؟ کی به تو همچین جایگاهی رو داده. اما شادی بسیاری از دخترای لزبین ایرانی در بیست و چهار ساعت گذشته در فیس بوک رو که می بینم و جیغ های خوشحالی دوست خودم رو که می بینم دهنم رو فوری می بندم.

نگاه کن به تاثیرش: گوگوش، از جایگاه قدرت، محبوبیت، فرادستی، به مخ های معیوب می گه هی: نگاه کن، من می گم همجنسگرایی وجود داره، چشمات رو باز کن و ببینشون، من می گم هستن، و من می گم همجنس گرا بودن اشکالی نداره. من می گم طبیعیه، من می گم بپذیر. جامعه مقلد و دنباله رویی که مقهور قدرت و شیفته سلبریتی هاست و فهم بسیاری از پدیده ها هم فقط در دسته بندی های طبیعی و غیر طبیعی براش ممکن می شه، یک لحظه ممکنه تکون بخوره، تامل کنه و فکر کنه، گوگوش می گه، حتما یه چیزی می دونه که داره می گه، فلان فعال لزبین حقوق فلان که ریختش مث مرداست و ضد مرده و نیت های خاص ضد اصلاحات و غیره داره نمی گه ها، خانوم گوگوش می گه، خانوم خانوم ها، زن زیبای پر عشوه که از هر نظر کامله. و خیلی از همجنسگراهایی که همیشه مجبور شدن هویتشون رو انکار کنن، جلوی عزیزترین آدم های زندگیشون همجنسگرا بودن خودشون رو پنهان کنن، حالا هویت جنسی اشون رو دیده شده می بینن، به تعداد مانیتورهای کامپیوتر مخاطبان ویدیوی گوگوش دیده می شن، به تعداد هزار و دویست باری که این ویدیو فقط از صفحه فیس بوک گوگوش شیر شده، به تعداد هشت هزار لایکی که این ویدیو در اون صفحه داره، به تعداد پونصدهزارباری که در سایت رادیو جوان دیده شده و به تعداد هزاران باری که در صفحات دیگه دیده خواهد شد.

موج اول فمینیسم وقتی اومد خیلی چیزها رو به هم ریخت، خیلی مناسبات رو، به دنبال حقوق لیبرلی بود، حقوق اولیه، زن سفید دگرجنسگرای طبقه متوسط که امتیاز طبقاتی داشت و نگاه انتقادی به کاپیتالیسم نداشت، دنبال برابری عمومی با مردها بود، دنبال آزادی زنان. بعدها هزاران نقد به این موج اول شد. کل ساختار فمینیستم تغییر کرد، موج دوم، فمینیستم رادیکال دهه شصت و هفتاد، فمینیسم سیاهپوستان و رنگین پوستان دیگه، فمینیسم فراملیتی، پسا ساختارگرایانه، پست کلنیال، مسلمان و… اینها هر کدوم اومدن نقد کردن به موج اول فمینیسم و فمینیسم لیبرال. مطالعات جنسیت هم همه کلی دچار تغییر و تحول شدن، الان تئوری کوئیر خیلی از ساختارها و واژه ها و تئوری ها رو به چالش کشیده. اما آیا کسی منکر نقش مهم فمینیست های موج اول می شه؟ کسی می تونه منکر نقش مهمی که همون حرکات پر اشکال لیبرالی طبقه متوسط سفید پوست دگرجنسگرا داشتن بشه؟ اگر مثلا زنان سفید پوستی که امتیاز طبقاتی هم داشتن دنبال حق رای زنان نمی رفتن و بابت خواسته های لیبرالی هزینه نمی دادن، الان ما هنوز همین جایی که هستیم بودیم یا حتی جای بهتری بودیم؟

کارهایی مثل این ویدیوی گوگوش رو من از همون جنس حرکات لیبرالی موج اولی می بینم. می تونه همونقدر سطحی باشه، همونقدر پر مشکل، اما مهم، نقطه ی عطف و تاثیر گذار در روند تغییر اجتماعی. روندی که در طول زمان رشد می کنه، متحول می شه، خودش رو نقد می کنه و پیش می ره تا تغییرات اجتماعی مورد نظرش رو ایجاد کنه. تغییر اجتماعی اون هم در مورد مساثلی مثل ساختارهای جنسیتی و سکسوالیته، به خیلی چیزها نیاز داره. قراره نگاه جامعه کلا به این مقوله تغییر کنه. جامعه ای که اتفاقا تحت تاثیر مدرنیته و اومدن فرهنگ پیوریتن غربی هموفوب شده، نیاز به خیلی چیزها داره برای تغییر نگرش. حالا در سطح عامه مردم، در فضایی که نقد فرهنگی و تئوری های جامعه شناسی جنسیت و کوئیر مخاطبی نداره، و در فضایی که همجنسگرایی اغلب پنهانه و در معرض دید نیست، کارهایی مثل گوگوش می تونه تغییر ایجاد کنه. به آدمایی که در معرض تفکر انتقادی نیستن یک تلنگر کوچیک فقط بزنه، دقایقی این فرصت رو براشون ایجاد کنه که جور دیگه نگاه کنن، خارج از جعبه های معمولی که بهش عادت کردن و فکر می کنن طبیعیه.

به ویدیوی گوگوش خیلی ایرادها می شه وارد کرد. من تخصص مطالعات فرهنگی ندارم ولی می دونم که از همون شات اول این ویدیو رو می شه نقد کرد. نشون ندادن پارتنر دختره تا شات آخر، در تعلیق گذاشتن تا یکهو در شات آخر مثل یک چیز خارق العاده پارتنر دختر رو رو کردن انگار اونقدر یه همچین چیزی غیر طبیعیه که می شه باهاش سورپریز کرد مخاطب رو (آیا اگر دگرجنسگرا بودند، همچین برخورد ویژه و غیر طبیعی ای می شد؟) کلا نشون دادن ماجرا به شکل یک چیز خیلی خاص، حالت گوگوش در اینکه داره مجوز می ده به این دو نفر، انگار که این دو نفر مجوز لازم داشته باشن، کلیشه های باسمه ای از نشون دادن علنی بودن روابط یک زوج دگرجنسگرا در مقابل پنهانی بودن روابط این دو نفر، گریه های بی دلیل، جلوه رهایی بخشی که داره به گوگوش و کنسرتش داده می شه و به هر حال تثبیت جایگاه بلندمرتبه گوگوش در همین ویدیو (که خب سود مالی حتی می تونه داشته باشه براش در نهایت چون هر چی جایگاهش بالاتر بره به بیشتر فروخته شدن محصولاتش و پر مخاطب تر شدن کنسرت هاش می تونه کمک کنه) … اینها چیزایی بود که من با نگاه اول مشکل دار دیدم.

اما گوگوش منتقد اجتماعی نیست، فعال سیاسی نیست، درس مطالعات فمینیتسی و کوئیر نخونده، از مطالعات فرهنگی سررشته ای نداره. گوگوش یه خواننده پاپه، یه شو ومن با احساس، احتمالا کمی با وجدان و مهربون. گوگوش با این توصیفات و در حدی که از یه همچین آدمی می تونه بربیاد سهمش رو در مقابله با هوموفوبیا ادا کرده. خوب هم ادا کرده*. من و تو چیکار می تونیم بکنیم؟

* پ. ن. من این نظر رو الان در حالتی می گم که گوگوش در مورد این ویدیو حرف نزده هنوز. جدا از صمیم قلب آرزو می کنم هیچوقت حرف نزنه در مورد این ویدیوش و خرابش نکنه. یک جورهایی نگرانم که هر چیزی یه موقع بگه شعاری و مهمل و تبلیغی برای خودش بشه و خراب کنه. ته دلم امیدوارم سهمی که ادا کرده همینقدر بمونه. همینقدر خوب و کافیه. بقیه اش به عهده بقیه باید باشه…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عشق ممنوعه بسته هستند

اشتباهی دو تا مسکن خواب آور خوردم سرکار. یعنی سردرد داشتم اشتباهی اونو خوردم.
الان حاضرم یه گوشم رو ببرن ولی بذارن من برم بخوابم!
نمیدونم چرا گوش! فریودین ونگوک تئوریست پاسخ بدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پینول-قرارداد

«داشتم با خودم فکر می‌کردم که ای‌کاش یکی از اینها کنار می‌‌کشیدند. آن وقت من هم احساس گناه نمی‌کردم. بعد که همینطور داشتم به حرف صاحب‌خانه قبلی‌ات فکر می‌کردم که گفت خودش حاضر است کرایه خانه تو را بدهد اگر تو دیر بدهی، به خودم گفتم من به یک نشانه احتیاج دارم. داشتم ظرف می‌شستم. هوا هم آفتابی بود باد هم نمی‌وزید. یک دفعه صدای این زنگوله‌ها را که دم در آویزان کرده‌ام شنیدم. بعد دیدم یک مرغ مگسخوار آمد دم لانه‌ای که برایش درست کردم دم در. دیدم اصلا باد نمی‌وزد. فکر کردم این همان نشانه است.»

حمیرا این‌ها را می‌گفت و من با خیال راحت چایی‌ام را می‌خوردم. چه کسی فکر می‌کرد که سرنوشت یک سال مرا یک زنگوله و یک مرغ مگس‌خوار تعیین کنند!

* گفت جعفر با حیوانات میانه خوبی ندارد. اما تو می‌توانی سگ بیاوری. گفتم مرغ و بز چی؟ گفت باید روی جعفر کار کنیم.

** یک جا توی قرارداد خانه نوشته بود فلان ماده مخدر و فلان ماده روان‌گردان را نباید در این خانه استفاده کرد. یک اسمی بود که نمی‌دانستم چیست. گفتم این چیه؟ گفت وای! چطور تا به حال امتحان نکردی. خیلی خوب است. بعد یک ساعت در خصوصش صحبت کرد. البته که من امضا کردم.

*** به جعفر گفتم بگذارد از دست‌هایش موقع امضا کردن برگه اجاره‌خانه عکس بگیرم. گفت که مگر قانون اساسی است. می‌خواستم بگویم تو و حمیرا این را از انتخابات ۸۸ برای من نفس‌گیرتر کردید.

**** اول ماه مارچ اسباب کشی دارم. اما باید اندازه یک اتاق کتابخانه بسازم. یک میز ناهار خوری و مبل و میز. هیجان‌زده‌ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پینول-قرارداد بسته هستند