شب‌ها از اینجا صدای قورباغه می‌آید. پایین حیاطم یک رودخانه است. کنار کلبه هم یک حوض ماهی دارم. صدای قورباغه می‌آید. یک روز حمیرا آمد و گفت که چطور باید به قورباغه ها جوب بدهم. کور شوم اگر دروغ بگویم. گفت که دوازده‌تا قورباغه کمیاب را نجات داده و به این زمین آورده و توضیح داد که وقتی قورباغه‌ها می‌گویند قور (البته قور که نه، یک جوری صدای دیگری از دهانش در می‌اورد که خدایش خیلی شبیه صدای قورباغه‌ها بود) من هم باید بگویم قور قور. یا یک چیز در این مایه‌ها. بعد گفت که اگر اینطور جواب بدهم، قورباغه‌ها هم جواب می‌دهند. این مکالمه باور بفرمایید در واقعیت اتفاق افتاد و من یک صاحبخانه دارم که عقیده‌دارد می‌تواند با قورباغه‌ها حرف بزند و تلاش می‌کند به من هم زبان قورباغه‌ها را یاد بدهد.

امروز یک جایی خواندم که یازده نویسنده بزرگ مرگشان در بیمارستان بیماران روانی بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تمام روز پیچ دسته بندی کردم. در دسته بندی پیچ‌ها، دو نوع اصلی داریم. یکی که سرشان یک خط دارد و یکی دیگر که سرشان دو خط متقاطع دارد. به اولی می‌گویند کله صاف و به دومی می‌گویند پیچ فیلیپس. چرا اینطور است را نمی‌دانم. البته حالا دیگر باید بدانم. یعنی باید بروم ویکی پیدیا کنم پیدا کنم ببینم فلسفه اینکه به یکی می‌گویند فیلیپس و دیگری فقط کله صاف است، چیست. مشتری که می‌آید فکر می‌کند من اصل ویکیپیدا ام. امروز یکی آمد گفت که کدام لامپ برای اتاق خوابی که در ساختمانی که ساخت ۱۹۲۰ است مناسب است. من باید بلد باشم که کدام مدل آباژور و شاندلیر برای اتاق خواب بوده، کدام برای هال، کدام برای آشپزخانه. بعد که می‌شود ۱۹۳۰ و بازار بورس مملکت ریخته بوده بهم و همه فقیر شده‌ بودند، دوباره همه مدل‌ها تغییر می‌کند. همه چیز ارزان‌تر می‌شود. مشتری فکر می‌کند من این‌ها را بلدم. من هم باید یک بادی به غبغب بیاندازم و بگویم که فکر می‌کنم از آن چیزی که می‌خواهد داریم، اما برای اینکه مطمئن شوم باید بروم در وب‌سایتمان نگاه کنم. بعد می‌روم بلافاصله قربان صدقه گوگل می‌روم که «لامپ اتاق خواب دهه ۱۹۲۰ آمریکا اصل» و دخیل ببندم که یک چیزی جواب بدهد که من از آن سر در بیاورم.

تمام روز پیچ دسته بندی کردم. یعنی داستانش از دیشب شروع شد. رفتم خانه مریم این‌ها. اولش خوب بودم. یک سری مهمان‌های قشنگی داشتند. یک نفری هم بود که مرا می‌شناخت و من نمی‌شناختمش. یعنی گفت که قبلا ما با هم حرف زده بودیم. من دیگر مطمئنم که آلزایمر دارم. هفته قبل فهمیدم یک نفری که در فیس بوک مدت‌ها بود لاس خفیفی می‌زدم باهاش، آنی که فکر می‌کردم نبود. یعنی خودش بود، من فکر می‌کردم عکس یک نفر دیگر است که قشنگ‌ بود. خیلی بدبخت شده بودم. طرف را دعوت کرده بودم بهار بیاید سان‌فرانسیسکو. کاش نیاید. یک نفر دیگر هم هفته قبل به من گفت که سال ۲۰۱۱ قرار بوده من باهاش بروم یوتا و من پیچاندم! یا گفتم برایم مهمان آمده. یعنی حتی اگر سر سوزن من یادم بیاید. اینها داستان‌های قابل ذکر است. از آن مارتین چیزی نمی‌گویم که گفت نایس تو میت یو اگین لوا! و از من نپرسید که دفعه اول من چطور دیدمش که هیچ یادم نمیاید. بلی. می‌گفتم. من نشناختم. اما لبخند زدم. همه لباس‌های قشنگ پوشیده بودند و بوهای خوب می‌دادند. من با لباس سر کار رفتم. جوراب شلواری پایم بود که پای راستش سوراخ داشت. از مریم یک قیچی گرفتم و ته هر دو لنگه را بریدم و یک کمی تا زدم که معلوم نشود جوراب شلواری پاره است. لباس چرک بود. از مریم عطر هم گرفتم. ملت داشتند یک رقص تاتار می‌دیدند که من سرم تار شد. یعنی یک آبجو بیشتر نخورده بودم. داغ شده بودم. اصلا هم مال الکل نبود. جیران گفت که تب دارم. اما من برای لوبیا پلوی مریم نقشه‌ها کشیده بودم و نمی‌خواستم پلو نخورم. همه خیلی قشنگ و خوشبو بودند و من سعی می‌کردم ادای تنگ ها را درنیاورم، اما حرفم نمی‌آمد. بعد فکر کردم جدی جدی تب دارم. دادم همه یک دستی به سرم کشدیدند. ظاهرا واقعا تب داشتم. رفتم به مریم گفتم به من پلو بده بخورم بروم بخوابم. یک تخت دارم خانه آنها، مسواکم را هم برایم همیشه نگه می‌دارند. گذاشتم مثل مادرها برایم شربت آورد و خوابیدم. تخت. تا خود صبح.

صبح باز با همان لباس چرک رفتم سر کار. تب نداشتم. اما حوصله کار هم نداشتم. دیگر آن دوران خوش اداره نشینی و ریاست به سر آمد که سر صبحی زنگ بزنی بگویی سرم درد می‌کند نمی‌آیم یا از خانه کار می‌کنم. کار نکنم از حقوق خبری نیست. از این اداها هم وجود ندارد که بروی و بگویی سرم درد می‌کند و رئیست مجبورت کند که بروی خانه. (الان همه روسای سابق می‌توانند قههه به ریش من بخندند که حقم است.) یک مقداری لرز کردم. به دانیل گفتم من لرز کردم. گفت بله. چون شلوار نمی‌پوشی! من هم لچ کردم و گفتم حالا که اینطور است اصلا نمی‌روم خانه. البته کسی هم به من نگفت که برو. خودم را لوس کردم و گفتم من میروم سراغ پیچ‌ها. آن وسط‌ها نزدیک هزار دلار هم دستگیره فروختم. دانیل فهمید بهم برخورده. آمد به من آفرین گفت. من هم زدم توی ذوقش که طرف دستگیره می‌خواست. به من چه! یخ شد و من هم سردم شد بیشتر. باران بد می‌بارید.

گفتم اول کله صاف‌ها را از فلیپس‌ها جدا کنم، بعد بروم سایز بندی کنم. بعد ببینم کدام آهنی است، کدام برنجی کدام آشغال! به همان اولی هم نرسییدم. هشت ساعت پیچ جدا کردم. الان آمده‌ام خانه و از اینکه خانه خانه نمی‌شود عصبانی ام. از اینکه چرا اینقدر شلخته‌ام و هیچ وقت درست نمی‌شوم عصبانی‌ام. میز و نیمکت ساختم. می‌خواستم روی میز رزین بریزم که طرح چوب معلوم شود و شیشه هم نکشم. موکت را به کثافت کشیدم. یک هفته هم شده که بوی رزین تمام خانه را پر کرده.

الان هم برداشتم قالی دویست ساله پاره‌ام را انداخته ام روی نیمکتی که به جای مبل ساخته‌ام و فکر می‌کنم که اگر تشک نگذارم کون آدم درد می‌گیرد، اما یک لحظه فکر می‌کنم که کون طرف که روی این نیمکت نخواهد نشست، بقیه کون‌ها هم به درک.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک ماهه “بیش فعال” مدامم. (هایپر میگم دیگه. قبول؟) من در حالت عادى از همه کسانی که میشناسم هایپر ترم. نه تنم راحته نه کله ام. حالا دیگه وقتی خودم میگم که هایپرم یعنی وضع خیلی خرابه. پایین هم نمیام هرکاری میکنم. علف نمیکشم البته. یعنی هر روز نمیکشم که آرومم کنه. واسه خوابیدن گاهی. بعد آرامش رفته از زندگی. در آن واحد همه کاری میکنم. باغبونی، نجاری، ترشی اندازی، فیلم، کتاب، نقشه مسافرت، سه جا کار، دیت با شونصد نفر (به هیچ جا هم نمیرسن) ، فردا هم میخوام برم یه سگی رو ببینم که اگه دوسم داشته باشه، اداپتش کنم.(به فرزندخواندگی بپذیرمش؟) میدونم یه جایی یه دفعه موتورم میبره اگه آروم نکنم، اما دریغ که آروم نمیشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نو تویى
سال کهنه میشود

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

با همه زجرى که داره و دردى که جونم رو تا جنون میبره، دیدنش جونم رو جارى مى کنه. من عاشق صداى خنده های تو ام. عاشق صداى خنده های تو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عاشق خندهاشم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اینقدر من با این کچلها رفت و آمد کردم امروز تو دستشویی یکی سشوار دیدم، کلی تعجب کردم که هنوز اینا وجود دارن!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خب آخه چرا آدم رو تو همچین موقعیتی میذارید که مجبور شه دروغ بگه. حالا واسه شما چه فرقی میکنه. نتیجه اش که یکیه. چیکار دارید حالا چون دلش میخواد شب میمونه یا چون تنبله رانندگی کنه بره خونه اش. مرض دارید آخه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سرم رو گرم کاشتن هندونه و کدو و خیار میکنم. عصرا که از سرکار میام کلبه، تمام راه با خودم فکر میکنم که برسم خونه بهش تکست میدم میگم بیا پیشم. به خونه که میرسم، میگم یه ذره دیگه. به گل و گیاه آب میدم. کتاب میخونم که هیچی ازش یادم نمیمونه. تر دلم نامه طولانی مینویسم که همه اش به یک چرای بزرگ ختم میشه. مست میکنم. میرم دیت. الکی کسی رو میبوسم. موقع عشقبازی چشام رو میبندم و فکر میکنم که تویی. بعد به بهانه شاشیدن میرم تو توالت عر میزنم و یواشکی لباسام رو میپوشم و فرار میکنم.
کاشکی اون شب دل من رقصیدن نمیخواست. کاش تو بلیط نداشتی. کاش من هیچ وقت اون سوال رو ازت نمیپرسیدم. دنیای من پر از کاشکیه. پر از خالی.
پر از یک چرای بزرگ و جوابی که میدونم چیه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هنوز بی اینترنتم. دلم نوشتن طولانی میخواهد اما روی این موبایل و بدون نیم فاصله و با حروف عربی سخت است.

کتاب زیاد خواندم، فیلم هم زیاد دیدم. امشب فیلم “عمر” را دیدم که داستان چند جوان فلسطینی است. دردش میرود توی استخوان آدم. یعنی احساس میکردم دارم از زور درد و استیصال دسته صندلی را میشکنم. یا دستهایم را. دردش پر از غم است. حتی اگر داستانش هم بامدادخماری باشد، از دردش چیزی کم نمیکند.

استخوانهای صورت پسرک….شاید هم ترکیب آن استخوانهای آشنا بود. وقتی مرد به من نزدیک بود و فاصله مان فقط یک نفس بود، من آن استخوانها را حفظ بودم. حفظ هستم. تنش را….و استخوانهای صورت پسرک همان ترکیب بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند